دروغ گفتم...
دروغی بس خاموش
به نام وجدان اقرار میکنم
من از آدمیت دست شسته ام
کارم به جایی رسیده که بر خود ، هم دروغ میگویم
خودِ خودم بر خودم میخندد
به نام بیداری اقرار میکنم
اعتراف میکنم که خودم را در پی شیطنت های هرروزه ام در کوچه های نامردی جا گذاشتم
تا گرگهای زمانه به تبانی دیروزم تکه تکه اش کنند
من آدمیت را قی کرده ام
آن زمانیکه قابیل هابیل را روی دوشش در تنهایی اش یدک میکشید
کلاغ وجدانش راه بر او گشود به رسم معرفت
ومن ...
چه کم دارم از قابیل داستان فرزندان آدم
که من هم از همان نسلم ، کمی دورتر
وای که به آشوب نسل کشی من پیشتازم
بر روی دوشم سنگینی را احساس نمیکنم چرا؟
اقرار میکنم به تجاوز بر عنفِ دل خویش
من ستم بر تمامی اعضای روحم خودم رهبرم
چقدر دردناک است به صلیب کشیدن فکرم
به حکم ارتداد
به آیین لجاجت و کج اندیشی
خنده دار نیست؟
خودم میدانم و باز ...
بهشتیم یا جهنمی؟
میدانم من به حکم این اقرار در کلیسای زمانه
با غسل تعمید فرشتگان زیباروی فراری از درگاه ابدیت
در محضر ابلیس وجودم
پاک شدم وبهشتی
اما....
من هنوزم دستهای آلوده خویش را میبینم
میترسم
میترسم از روزی که به دار مجازات قیامت آویخته می شوم
به حکم استثمار خودم
در بطن زندگی
شاکی خودِ خودم
حکم
جهنم زندگی در هبوط به روی زمین
با حوای عمرم
.......................................................................
در سوگ کهنگی
لباسی نو خریده ام
شاید به امید
به نوای عاشقانه لالایی مادرانه
به سوار سپید پوش رقص و پایکوبی
دلبسته شوم
اگر این عجوزه پیر بگذارد
گمانم را در سرم میخواند
به چشمهای بی فروغ آفتاب ندیده ام بنگرد
وای که هنوزم در کوره راه تردید لنگ لنگان قدم برمیدارم