شكايت
يا رب از صاحبدلان نايي نمي آيد به گوش
للعجب نامحرمان را مي نگر بلوا كنند
دلنوازانت همه مات و خجل در پشت در
وانگهى نا خواندگانت محشري بر پا كنند
بي گمان آزادگان سَر خورده و در برزخند
وين عجب نا بخردان مي خورده بد رسوا كنند
عاشقانِ رو به كويت جملگي در التهاب
اين كه من بينم شگفتا روح و جان ايذاء كند
آن نكو رويان درگه، آن سبك بالان مست
انچنان نالان و گريان ناقه در گِلها كنند
گر بپرسم حال دنيا من ز پيرِ مي فروش
پاسخش گر بشنوي آتش بر اين دلها كند
پُرْسَمَش صاحبدلي اندر خفا اي ذوالفنون
نفس من در شُبْهه ها، چون سِيْر بر عنْقا كند؟
گفت اين دل بايدت شستي ز آفات و شُبَه
آنگهي آيد عيانت ذوالكرم اعليٰ كند
گر نديدي غير او لائق براي گفتگو ،
صاحبِ دل لاجرم قفل زبانت وا كند
بعد از آنَتْ شاهدت باشد خودْ او اندر فنا
نيست حاجت بهر صحبت صُمْتِ تو غوغا كند
آنچنان بالت گشايد لا مكاناً وَالْفَضٰا
انچنان رويت به رويش رؤيتش شيدا كند
جان خود تقديم ميدارم به درگاهش كه تا
پاك از شرّش نمايد ذنبِ او إمحاء كند
وصف اين حالت مرا مدهوش و ويرانم نمود
باليقين خَرْقي چنين إيمان من أبقا كند
سليمي
چهارشنبه ٤ بعدازظهر ١٥ بهمن ماه ٩٣