قياس
آن عرب عمرش بيابان بود و بس
جمله دنياي عرب آن بود و بس
آب را در چاه و چشمه ديده بود
در گذاري جوي آبي ديده بود
ذهن او تصويري از دريا نداشت
در سرش جز نقش آن صحرا نداشت
چون يكي مهمان بر او آمد ز شهر
قصه ها گفت و يكي بودش ز بحر
گفت دريا را كه آبي بس بزرگ
آمدست در جمع گودالي سترگ
آنقدر گودال آن باشد عظيم
كس نبيند انتها يش جز كريم
هر چه او در ذهن كوشش مي نمود
از تصور بحر را دورش نمود
پس سئوال آمد كه پهنايش چه قدر؟
عمق آن از چشمه ي ما بيشتر؟
آنطرف از بحر ديدن مي توان؟
گفت لا در وصف آن من ناتوان
گر نگاهت افكني بر روي آن
جمله آب است آشكار و در نهان
هر چه مهمان بيشتر گفتا از آن
آن عرب شد گيج تر، گفتا همان
آنچه ميگويي كه دريا نام اوست
يعني اين صحراي ما در كام اوست
من تصور مي كنم افسانه است
قصه ايي از بهر صاحب خانه است
چون كه ديد مهمان او تشويش يار
گفت آري قصه بود، آن پيش يار
چون تصور ذهن را محدود شد
پس قياس از آنچه كردي دود شد
يا كه بايد قدر ذهن افزون نمود
يا ز سر آن قصه را بيرون نمود
چون نديدي پشت ديوار بلند
آنچه گفتندت به تكذيبش نخند
گر ترا چشم بصيرت داد يار
خود ببيني حق و ناحق آشكار
چون حقيقت آشكار خواهي نمود
پس به قدر ذهن او كن وانمود
گر بگويي بيشتر از ذهن دوست
كفر تو محرز شد آن در نزد دوست
كينه در دل از تو گيرد يار تو
كينه اندازد گره در كار تو
پس به قدر فهم او بايد شكافت
پيرهن اندازه مي بايد كه بافت