خواب دیدم پرنده ای غمگین
روی دوشم نشسته ، می نالد
گرچه او یک پرنده است اما
فکر و اندیشه اش نمی بالد
آن طرف، یک درخت ِ پیر ِ بلوط
خشک و بی جان، دریغ از یک برگ
باد ، مُرده، نسیم، در بند است
هر طرف شاهد سکون و مرگ
جوی، خشکیده و پر از ترک است
آسمان و زمین کمی تاریک
کاش می شد دوباره برگردد
خون تازه به این رگ ِ باریک
سوخته «هیمه های جان و تنم»
آه از ناله های ققنوسی
صبر کن! شعله در نمی گیرد!
در خودت مرده ای ، و می پوسی
تک و تنها میان این تن ها
من کی ام؟! ناله ای ضعیف و نزار
همنوایی کجا شد ای یاران؟!
از دلم برده شد امان و قرار
قول دادی که یاورم باشی
در عبور از میان سختی ها
با خودت فکر کرده ای آیا
که گذشته زمان تختی ها؟!
دختر ِ گلفروش و کودک ِ کار
آن زن ِ هرزه ی خیابانی...
-(وای بر تو! چگونه می خوانی؟!
زن هرزه؟! چقدر نادانی...)
پیر مرد زباله گرد کثیف...
(فکر آلوده ات چه بیمار است!)
پس چگونه صدا زنم او را؟!
(قلب و اندیشه ات پر از خار است
ذهن مسلول و فکر نم زده ات
واژه هایی پلید می سازند
محتوا زشت شد در این صورت
قافیه بر ردیف می بازند
با چنین لفظی و چنین فکری
درد مظلوم را نمی فهمی
پلکانی برای رشد تو نیست
درد مردم... چقدر بی رحمی!
۱۳۹۴/۵/۱۷
کرمانشاه
«رضا نظری»
پ.ن.
هر بار که قلم به دست می گیرم برای نوشتن، مغزم فرمان نوشتن می دهد و من شروع می کنم به نوشتن با طرحی از پیش تعیین شده اما...
نمی دانم در فاصله ی رسیدن فرمان مغز تا انگشتان و به تبع آن ، قلم، چه اتفاقی می افتد که آنچه بر صفحه ی کاغذ منقوش شده با ذهنیاتم متفاوت است! گویی قلم به فرمانم نیست... سرکش تر از خود صاحب قلم است!
یاد فیلم «سگ را بجنبان» افتادم با بازی رابرت دنیرو و داستین هافمن!
و...
«هیمه های جان و تنم» را از «بهروز عسکرزاده » در غزل زیبای «آزادی» وام گرفتم...