دنیای درون ( اول)
روزگاري هيچ بود اندر جهان
تا كه دست او گشود اين آسمان
چون كه او گفتا بشو پس هست شد
اين زمان و اين مكان در دست شد
آدمي را خلق كرد از آب و گل
داد وي را عشق ودادش خون دل
چون كه روح خويش در آدم دميد
آدمي را همچنان خود آفريد
گفت سازم من ترا در اين جهان
تا بسازي اين جهان و آن جهان
بعد از آن آهسته در گوش بشر
راز عالم را بخواند از خير و شر
چون بشر از سّر او آگاه شد
صد ملائك سجده بر درگاه شد
پس به سوي اين زمين آمد بشر
تا بسازد اين جهان در اين گذر
آدمي را ذهن دادند بس فراخ
تا ببيند يك جهان در يك اتاق
هر چه ذهن آدمي باشد وسيع
صد جهان و خلقتش بيند بسی
چون که ذهنش شد فراخ این آدمي
در جهان جز خير ني بيند دمي
ذهن آدم در جهان دنياي اوست
قدر آدم در جهان از ذهن اوست
هر چه ذهن آدمي كوچك شود
خويش او در اندرون كودك شود
گاه كم جا ذهن آدم شد پديد
بردگان را اين چنين بايد بديد
ذهن ما، ما را هويت مي دهد
قدر آدم، بي نهايت مي دهد
بي هويت بردگي آرد پديد
زين سبب او قالبي ديگر گزيد
چون هويت بَرده را ارباب شد
لاجرم دنياي او بر باد شد
آدمي در ذهن خود زندان بود
رنج بيش از حد او از آن بود
ذهن آدم مي توان وسعت گزيد
هم ز جاي صد ملك، برتر پريد