گرفته درغروبت حال وهوای این دل
زنی نشسته عمری ،خسته به پای این دل
چه کرده با دلم عشق که انتها ندارد
که درپی ات دویدم ازابتدای این دل!
همسفرم همیشه غمی که حدندارد
بریده طاقتم را جوروجفای این دل
اسیردست دردی که تازه گشته هردم
خنده فقط خیال است وادعا ی این دل
چه ساده زا برا شد بانوی واژه هایم
بی تو نمانده چیزی به انتهای این دل
بهانه ی غزل شد نسیم یادت ای دوست
دوباره جان سپردم به هوی وهای این دل
کلاغ قصه ام من ،توهم پلنگ وهم ماه
که می پرم به عشقت به شاخه های این دل
بتاب و لحظه ها را قرارو روشنی بخش
نه ، تا به کی بنالم رو به خدای این دل؟!!
بسیار زیبااااا