قلعه هاي حاكم
پادشاهي بود در عصر هجر
خُلق او شيرين تر از قند و شكر
مردمان مُلك چون خويشان او
مملكت در دست هم كيشان او
هر كسي را رنج دوران بود سخت
كاخ شه را جستجو می کرد بخت
جملگي مردم خوش از اعمال او
صد هزاران شهر بود اموال او
ناگهان روزي ورق برگشت از او
شاه ما افتاد در دامي فرو
يك غلامي آمد از كوي رقيب
در كنار پادشه گشت او رفيق
گفت او را پند و اندرز زياد
از رقيبان و حسودان كرد ياد
قصه ايي گفت از نديمان حرم
از هزاران فسق در جود و كرم
از وزيران گفت و از اعمال شر
قصه ها بسيار گفت از دردسر
گفت از مردم كه ياغي گشته اند
در پي شاهي دگر مي گشته اند
آنقدر گفتا كه آن شاه قَدَر
قالب آمد ترس او از جمله شر
نااميد از خويش، پرسيد از غلام
از خلاصي زين شرارت گو كلام
گر نگويي، دشمنان مرز و بوم
مي كنند در ملك من نيرنگ شوم
آن غلام چون حال او اينگونه ديد
ميوه ی تزوير و نيرنگش بچيد
گفت بايد امن گردد رّب من
قلعه ايي سازم بدور كعبه من