مقابله با فلك
سالها پيش از زمان شاه ما
آن زمان كه گله ها بودند رها
در ده بالا تر از آن روستا
لنگ لنگان مي دويد چوپان ما
كوه بود و دّره ها و پرتگاه
سخت بودش راه كوه وكوره راه
سالها بگذشت تا روزي كه او
كاسه ي صبرش به لب آمد از او
گفت اين كوه بلند آمد پديد
لَنگي اين پاي من هرگز نديد
با لگد بر كوه مي زد دم به دم
بانگ مي زد كوه را او بيش و كم
سنگ سختي اززمين برداشت او
كينه ها ازسختی اش برداشت او
بي مهابا ره به سوي قله شد
تا كه شايد سرزكوه بشكسته شد
سنگ را بر كوه زد، فرياد كرد
نعره كرد و ناله كرد و داد كرد
سنگ او چون آمدش بر قله كوه
غلت غلتان آمدش خود سوي او
تا كه چوپان شد بجنبد از مكان
سنگ بر پايش شد و بشكست آن
ناله از تقدير كرد، چوپان ما
گفت كي باشد كه گيرد جان ما
ناگهان از كوه آمد اين پيام
گوش كن تا گويمت من هم كلام
لَنگي پاي تو از تقدير توست
ني ز من تقصيربود و ني ز توست
هر كدام از ما كه در دنيا شديم
آينه گرديده، اينجا جا شديم
در خلاف آمد پديد هر آدمي
تا كه درس آيد براي آدمي
آن يكي را كودكش بگرفته اند
اين يكي را درد لنگي داده اند
ديگري را ثروتي آمد پديد
ميوه هاي ثروتش هرگز نچيد
هر كسي را نقطه ها آمد پديد
ضعف ها ديدش، ولي قوت نديد
هركه آمد نقطه هاي ضعف ديد
ذهن خود با ديگران در جنگ ديد
گر تمام نقطه ها از ننگ شد
آدمي هم با فلك در جنگ شد
حال بنگر وزن آدم با جهان
اين چنين جنگي كه را شايد توان
گر فلك را دوستي كردي تمام
اين جهان با وزن خود آيد به كام
چون بزرگي شد رفيق راه تو
غم نداري از ره جانكاه ، تو
نقطه هاي ضعف در دنياي تو
خود شوند اسباب رشد و پاي تو
جمع من با اين فلك ما مي شود
قطره گر پيوست، دريا مي شود