با ته مانده آبی که مثلا به زاینده رود اختصاص یافته ،
و انگار زاینده رود با شرمساری آنرا به اینجا و آنجا میکشد ، مجبور به تکرار گفته های دیروزم ...
شاید باعث تسلی خاطر رود ِ نا امید و غمگین ِ زاینده رودمان باشد ... شاید ...
آری نمانده از رود ، دیگر اثـر ، ندیدی ؟
زخمی ز خار و خاشاک ، پا تا به سر ، ندیدی ؟
این رود شد کویری ، بی آب و خشک و تشنه
تیـپـا خور و لگد مال ، شب تا سحر ، ندیدی ؟
ره می سپُـرد و می گشت ، سرمست در سپاهان
دُردانه ، رود ِ ما شد ، بَـد ، در به در ، ندیدی ؟
زاینده رود عمری ، با ناز ، می خرامید
از کوه و دشت و صحرا ، بودَش گذر ، ندیدی ؟
رفتند از کنارش ، پروانه های رنگین
از بلبلان نباشد ، دیگر اثـر ، ندیدی ؟
آتش به جای آبست در بستَـرَش دریغا
سوزند شاخه ها را ، از خشگ و تـر ، ندیدی ؟
کو آن همه پرنده ، در جستجوی ماهی
مانده فقط از آنان ، یک دسته ، پَـر ، ندیدی ؟
دیدم که مردم ِ شهر ، با اشگ ِ دیده کردند
زاینده رود ِ شان را ، یک لحظه ، تَـر ، ندیدی ؟
قلاب و تور و ماهی ، با زنده رود ، رفتند
شد پیرمرد ِ غمگین ، افسرده تَـر ، ندیدی ؟
در گوش رود دیدم ، "خواجوی " پای در گل
پنهان گلایه میکرد ، با چشم ِ تَـر ، ندیدی ؟
" خواجوی " پیر میگفت ، با بغض و آه و گریه
دیگر ، نه آب مانده ، نه رهگذر ، ندیدی ؟
اصفهان - تابستان 93