درس آخر(اول)
چون پدر نزديك آمد مرگ او
اوفتاد چون برگ زرد در خانه او
سالي از افتادنش نگذشته بود
احترام آن پدر كم گشته بود
جمله فرزندان او زين ماجرا
خسته و دلگير از اين محنت سرا
پس زبان انتقاد هر كس گشود
قصه گفتند نزد هركس كو شنود
آن يكي گفتا ز زحمت خسته ام
ديگري گفتا كمر بشكسته ام
دختران گفتند حال زار خويش
بر رفيق و آشنا و شوي خويش
ناگهان آمد سئوالي در ميان
حكمت از افتاده ماندن در جهان
هيچ ماندن در جهان بي سود نيست
پس بگو افتاده يي را سود چيست
هيچ معماري نمي دارد پسند
آن گچ و آن تكه سنگ ناپسند
هيچ تاجرديده ايي انبارخويش؟
\ پر ز جنس بي ثمردر كار خويش
سود آدم چون فتاد ست بي ثمر
چيست در دنياي ما، هان اي پسر
چرخ گاري چون يكي باشد خراب
مي نمايد كل گاري را خراب
بهتر آن باشد كه دل از آن كني
\ چرخ نو در زير گاري افكني
چون شنيد اين قصه هاي تلخ او
گفت بربند آن دهان زين گفتگو
آدمي گاري نباشد اي دغل
آدمي صد تجربه گيرد بغل
آدمي را همچو شئي هرگز مبين
آدمي را اشرف عالم ببين
گر نگه داري كني او را به چند
اين كلاست درسها دادست و پند
اولين درسش بگويد او به سوز
كودكي اينگونه بودت حال و روز
بي ثمر افتاده بودي بر زمين
مرگ بودت لحظه ها را در كمين
سالها بودم شب و روز و سحر
چون محافظ در كنارت اي پسر
كي تواني درك حال او كني
جز به چندي اين چنين خدمت كني