سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 3 دی 1403
    23 جمادى الثانية 1446
      Monday 23 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        دوشنبه ۳ دی

        استبلای مغول

        شعری از

        آساره جودکی

        از دفتر دلنوشته های تنهاییم نوع شعر دلنوشته

        ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۶ تير ۱۳۹۴ ۱۷:۳۷ شماره ثبت ۳۸۵۶۱
          بازدید : ۶۳۲   |    نظرات : ۱۵

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        آخرین اشعار ناب آساره جودکی

        نیمه ی شب,وسط سرودن شعر بودم که از لا به لای مصرع های خط خورده،مغول ها بیرون آمدند و به من حمله کردند؛طبع شعرم را به یغما بردند،ردیف ها را کشتند،قافیه ها را تیرباران کردند،قلمم را شکستند و حتی دست هایم را بی رحمانه بستند تا نتوانم نقاشی شان را بکشم.گفتند که دارم تاریخ را جعل می کنم و آن فرمانده ای که قصد داشتم نامش را در شعرم ببرم،هیچگاه دخترک شاعری در زندگی اش نبوده که دوستش داشته باشد.
        نمی دانستم که مغول ها دروغگو هم بوده اند.خودم از لابه لای تیغ هایی که از نوک آنها خون‌واژه می‌ چکید، داشتم نگاه آشنای آن فرمانده را می دیدم که به من بود.همان لحظه ذهنم کشیده شد به کودکی ام.به روزی که از پدرم پرسیدم مغول ها چه ریختی اند و او انگار دل خونی از آنها داشت،گفت :"خیلی کریه.آنقدر که اگر خودشان تو را نکشند,از ترس میمیری!"
        و من آن فرمانده ی مغول را می دیدم که هیچ شباهتی به حرف های پدرم نداشت.موهای مشکی اش کمی بلند تر شده بودند.زیر چشم های قهوه قجری اش کمی گود افتاده بود و لبخندی محو،روی لبهایش بود؛درست شبیه آخرین عکسش...!
        شمشیری در دستانش نمی دیدم.با دفتر شعرم کاری نداشت.نگاهش برعکس مغول های دیگر که با ولع به شاهرگم بود،با مهربانی به چشمانم بود و از آن نگاه،صدها غزل تلخ و شیرین را میتوانستم بخوانم.
        حیف ... پدرم آن شب نبود که ببینید یک فرمانده‌ی مغول هم وجود دارد که مهربان است.لبخند میزند،نمی جنگد...شاعر است و...شبیه که نه...خود کسی است که دوستش دارم!
        درست است،شمشیر ندارد اما اگر تیغ زبانش را بچرخاند,با واژه ها سر می بُرد.درست شبیه همان لحظه ای که دفترم را جلویش گرفتم و گفتم :"این شعر های نیمه تمام را برای تو سروده ام"
        و او لب گشود که جوابم را بدهد:
        -میدونم!ولی...
         
        یکباره تیغی نامرئی به گلویم خورد و سرم پرت شد روی قافیه هایی که تیر باران شده بودند...!
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3