می شکنم ثانیه ها
تا بچینم خاطره ها
خاطره های فراموش شده
بال اندیشه ام پر میکشد به کنج خرابات آن
آنجا که هست قفسی پر از پروانه ها
لبریز هست از اشک و آه
با صدا و نوای رهایی
رهایی که بر اندیشه ام می پرورد سوالها
گم میشود حقیقت در بطن آن با عادتها
گاه قفس میشود نفس
نفس میشود قفس و
زندابانی آبله روونازیبا
بدجنس و شیاد
میشود معشوقی زیبا
ومرهم دردی بی همتا
عادتها هستند تحملی زیبا بر درد ها و رنج هاو
جوابی خوب برپایان سوالها
اماعادتها عموما میخراشند آرزوهای زیبا
میدرند روح و طراوت زندگی
عادتی که میچشد لذت دنیا
تا شود رها
از کشیدن سختی پروازی زیبا و بی همتا
پا میگذارد بر خانه عنکبوت جهل و بیداد
در دهلیز قلبم
شاپرکی میزند بال بال
تا رسد بر قفس پروانه ها
باز کند به کلید قلبش قفس
گم میشود شاپرک در قلب من
می افتد تنها به داشتن یک نفس
نگاه خسته و بی رمقش
میدود به دنبال باد
تا گیرد به آغوش نفس باد
تا برد او را به قفس
می جهد نوری ازقلب من به باد صبا
میشود شاپرک خندان و خوشحال
پروانه ها آزاد
مینشنند روی گلهای قلب من پروانه ها
می برند پرده سیاهی
قلب من میشود غرق نور
می سوزد شاپرکم به سرور
می رود همه سایه ها
میشوم ناب
میچشم حقیقت رهایی
آنجا که می افتد از تنم سایه ها
می چشد همه ذرات وجودم گرمی مستقیم نور آفتاب