دغل كاري
پادشه را دختري مه چهره بود
از براي شوي وي شرطي نمود
گفت دامادم بود چون شير نر
قد او چون سرو و دارد صد هنر
صورتی چون ماه تابان دارد او
سیرت پاکی چو باران دارد او
لاجرم كس را جسارت اين نشد
مدعي بر دختر آن شاه شد
زشت مردی آمد و آنجا شد او
ليك طرار زبر دستي بدُ او
صورت وي پر ز جوش و آبله
هركسي ديد آن رخش كرد او گله
چون شنيدش وقت آن آمد پديد
شاه خواهد شوي دختر را بديد
سوي حمام آمد و با صد اميد
شست خود را و ازآن بيرون جهيد
روغن و شمع و كرم برداشت او
رنگ سرخ و رنگ نيلي داشت او
پس خطا ازصورت خود پاك كرد
جمله عيب چهره را بر خاك كرد
پس لباس فاخرش آمد به تن
نزد شه آمد چو شیران وطن
چون به كاخ شاه شد با يك نگاه
جاي خود ديد او به نزد پادشاه
کفت از ملک دگر اینجا شدم
پادشاهی بوده ام که اینجا شدم
پس زبان بگشود وگفت ازحال خود
از شهنشاهي و از احوال خود
آنقدر از قدرت آن مُلك گفت
تا طمع با عقل شه گردید جفت
چون طمع با عقل ما آيد به جفت
مي پذيريم صد هزاران حرف مفت
مردمان را مي شناسي از زبان
پس زبان از هوش تو دارد نشان
گر سخن آهسته گويي نرم نرم
مردمان با تو بگيرند گرم گرم
گر درشت گويي سخن با مردمان
در جهان تنها شوي زين گفتمان
گر سخنهايت بر انگيزد طمع
صد دروغت راست گردد مجتمع
زين سبب طرار ما هم نرم گفت
هم به نرمي آن سخنها گرم گفت
پس طمع انگيخت او در جان شاه
با چنين ترفند شد داماد شاه
چند روزي چون گذشت از روزگار
اصل رخسارش نمايان شد به کار
شاه را ني راه پيش، ني راه پس
كوه زر در آرزو گرديده خس
اين چنين باشد طمع اي يار ما
چون به دام افتي ببندند راه را
بهترين همت بود صبر زياد
در صبوري راه نو شايد بزاد
عاقبت داماد شاه و يك وزير
دشمني كردند با هم رو و زير
تا خبر بر شاه شد از كينه ها
بر وزيرش گفت راز سينه را
پس وزير آمد به جنگ آن دغل
سر بريد از او و پنهان در بغل
سوي شاه آمد بگفت اي شاه ما
مژدگاني كز دغل گشتي رها
از دغل شايد به جايي شد رسيد
زين درخت، ليكن ثمر هرگز نچيد