نه طغیانم
نه عصیان کرده نه سرگرم ایمانم
نه از خیل دلیرانم
نه از آشفتگی باوری کهنه هراسانم
نه خود را نیک می دانم
نه از شری گریزانم
نه ویرانم ، نه آبادی
نه گریانم ، نه در شادی
پریشانم
از این گفتارهای کهنه وُ پندار پوسیده
از این عزم چروکیده
از این عشقی که در هر سینه ماسیده
از آنچه دیده ام دیده
پریشانم
من آن سودا و خواهش را
من آن بزم نیایش را، به سر کردم
جدایی مختصر کردم
به پیغامی
نشستم بر لب بامی
سکوت آسمان زیر و زبر کردم
کبوتر وار و بی تکرار
می کشتم
همه امیال دیرین را
ترک های هوس در آن لبالب های شیرین را
هم آغوشی عاشقهای دیرین را
سکوت درد و تسکین را
به بال خویش پیمودم
در این راه دراز و سخت و طوفانی
نیاسودم ، نفرسودم
نشستن های پی در پی
درون پیله های سخت تنهایی
نمی دانم
چه گویم با تو از آن حال شیدایی؟
شدن را بارور کردن
به هر رویا سفر کردن
چه غوغایی
من ِ صد پاره شیدا
شدم هم وزن یکتایی
من ِ وامانده در سودای من گم شد
نهادم بر زمین \" من \" را
دریدم خیمه تن را
هوای عشق پیدا شد ، هویدا شد
درونم فارغ از حاشا و الا شد
جهانی در تو پیدا شد
قلم برداشتم در شرح این قصه
مرکب جاری از پایین و بالا شد
هویدا شد غزل در من
نشستم بر فراز تن
شدم از خویشتن ایمن
غزل گفتم
\"تو را من دوست میدارم ، چنان که بلبلی گل را\"
قلم حالات شیدایی رقم میزد
دلم تا نیمه شب هرشب قلم میزد
شدم سرخوش
غزل سرشار شد ، سرشار از مستی
به رزم قافیه مشغول تردستی
غزل بستم
به سوی آسمان شد آنزمان دستم
دو دستم را به سقف آسمان بستم
به آن بالا چو پیوستم
شد از من مثنوی جاری
رها شد قافیه از وزن تکراری
سرودم من
سرودن را سرودم من
نبودم من
قلم در دست من ؟ حاشا
ببین من را
نمی دانم نوشتن را
قلم در دست می چرخد
ولی اشعار از من نیست
کسی در من چنین سرگرم گفتن نیست
سکوتم من
سکوتم همچنان یک مکث طولانی
که آن را نیست پایانی
سکوتی خیس و بارانی
نمی دانم
،سکوت من نمی دانی
نه می دانم ، نه میدانی
برو آنسوی هر غوغا
برو آنسوی هر پندار ، هر رویا
برو آن سوی گیسوی شب و یلدا
تبسم را تمنا کن
تمنا را تماشا کن
تمنا را ببر در بزم خود سوزی
دل افروزی
بزن رنگی ز بیرنگی
ببین در بطن هر غوغا
خودت را مست یکرنگی
کسی اینجاست غیر از تو؟
تماشا کن
در این تکرار بی وقفه
نه تایید و نه حاشا کن
خودت را در خودت گاهی تماشا کن
رضا را در دلت جا کن
بزن لبخند بی دردی
برون شو از هوای سرد دلسردی
تماشا کن
ببین در درد من با درد تو اینجا شباهت هاست
ببین در سینه هامان
هردوتا غوغاست
گذر کن گاهی از اشکال این غوغا
ببین یکتایی درد من و درد خودت اینجا
ببین در شعر من
در شعر تو
درد است
ببین خود را ،ببین من را
رها کن داد و شیون را
رها کن دین و میهن را
فراسو شو
نه اینسو شو نه آنسو شو
نه سوی هر چراغ کهنه ی در حال سوسو شو
به درد جملگی بنگر
یکی باشد
تو اینجایی
به سقف آسمان روح از چه می سایی؟
نیاز و حاجتت را از که میخواهی؟
نیاز خود گدایی می کنی؟این است آگاهی؟
رها کن خود ، بیا با من
رهایش کن
من است آنکه عبادت می کند در تو
نیاز است او
تماما جنس آز است او
نیایش می کنی تا \"من\" شود بیرون؟
\"من\" است آنکه عبادت می کند در تو
تماشا کن
ببین خود را
برون کن از خود این حالات بیخود را
چه می جویی
کجایی تو
به خویشت مبتلایی تو
بیا تا درد را در اشتراک آریم
من و ما عین هم باشد
درون \"ما\" که می گویی
هزاران گونه \"من\" باشد
رها کن من
برون از من هیاهو کن
گهی با بی منی خو کن
خودت را پرت کن آنسوی تنهایی
به یک پرتاب مردانه
نه دزدانه ، نه رندانه
ببین آنسوی خود را مرد و مردانه
بیا با هم یکی باشیم
بیا از خود بری باشیم
بیا تا این منیت را ، من و تو آخری باشیم.
دوستان و سروران گرامی.این سروده اولین شعر نویی است که سرودم و در اوایل حضورم در سایت شعر ناب این اتفاق افتاد.خوانندگان این شعر در بار اول استاد ترکمان،لولی وش،رضا رحیق،استاد یزدی ،استاد نبی اللهی ،محمد حسن زاده گرامی،مهرداد میمند عزیز و محسن نظرپور و رحیم کاظمی واستاد گرامی زرین قلمی و استاد عزیزم جناب فکری و نیز همراهان همیشگی اشعارم خانم سمیعی و خانم طهمورثی عزیز بودند.این شعر که تقریبا تنها سروده نیمایی من است متاسفانه در دفتر اشعارم پاک شده است از اینرو دوباره آنرا آپلود می کنم و از همه عزیزان بابت تکراری بودنش پوزش می طلبم.امیدوارم برای یادگار هم که شده دوباره نظرات ارزشمندتان را داشته باشم.درود بر همه ی همراهان عزیزم در شعر ناب.