دل به ياد روي او هر لحظه دارد صد نوا
در خم گيسوي او مانده اسير و مبتلا
در پي اش هر سو شتابانم به هر کوي و ديار
هم از او جويم نشان از هر کسي در هر کجا
هر کجا پا مي نهم در باغ و شارستان و کوه
نقش رويش در خيالستان جان آيد مرا
باز يابد جان نو هر کو فکنده رخت تن
بوي دلجويش اگر پيچد در اين حومه سرا
باز بايد راه تا انباز باشم با نگار
جز تنم کو حاجبي بين من و آن مه لقا
نيست در گوش دلم جز نغمه دلجوي او
مي شتابم زي که او هر دم مرا خواند فرا
گر به شوق زلف او مجنون بيابان گرد شد
گو تحمل کن فراق ار وصل مي بايد تورا
نقش از آن قامت ندارد گر اذان و قامتت
هر چه آري جمله سالوس است از صوم و صلا
عسکري کان کرم همچو صدف پرورده است
گوهري را در کنارش تا برافرازد لوا
حجة الله قائم بالحق امام مؤمنان
نام نامیّ اش محمّد ناشر دين خدا
شد پژوهنده چو يعقوب از دو ديده نا اميد
بسکه خون باريده است از هجر پور مصطفا
1371/12/1- مشهد .
پ. ن:
برای چه می سرایی؟ بدانند تو شاعری؟ حالا فهمیدند، بعدش چی؟ شاعر خودت را گول نزن تمام عالم هم بداند تو شاعری حتی شاعر نابی چیزی عاید تو نمی شود. شعرت بیاور اول اساتید نقدش کنند بعد درستش کن و هدیه اش کن به مولا خیرش را ببینی یا حق!