آرزوی برکه ( دوم)
راه تاريك ار فتادت در مسير
زندگي را مي شوي صد باره سير
ني ره پيشت بود ، ني راه پس
گردباد غصه را گردي چو خس
اندرون كوه ، جاري شد به تب
روزها مي رفت و ره پيما به شب
راه مي بردش، نه او مي برد راه
نااميد از وصل دريا، شد به چاه
نيم ديگر جان خود در كوه داد
راه وصل دلكشان اينگونه باد
عاقبت يك ذّره زو شد سوي رود
صد هزاران همچو او آنجا نمود
اندكي از او بماندش در وجود
راه عشق پيمودنش اينگونه بود
اين چنين از قّله ها گشتي روان
سوي اصل خويش بودي بي گمان
چون بجويي وصل اصل خويشتن
بايد اين دل بركني از خويشتن
هر كجا باشي فرود آيي ز خويش
آن چنان گردي، كه ني بودي ز پيش
بركه ي ديروز و رود حال ما
قصه ما باشد و احوال ما
پس شتابان سوي دريا شد چنان
تا كمال خويش يابد نزد آن
در مسيرش ذره ها پّران شدند
ناگهان جسمي نماند و جان شدند
عاقبت دريا پديد آمد ز دور
روشن از رويش دوعالم گشته نور
چون به وصل او رسيد آن آب ما
ذّره ها ديدش به ره گشتي جدا
جمله خويشان، جمع در دريا بدید
هر يكي را قصه اش از او شنید
آن يكي كو دور شد در ره به دشت
قصه اش پرسيد چون اينجا بگشت
گفت چون از تو جدا شد پيكرم
سوي بالا شد دل و جان و سرم
مدتي در آسمان پّران شدم
در كبود آسمان مهمان شدم
با هزاران همچو خويش آميختم
رخت من بركنده و آويختم
عاقبت روزي نسيمي نرم و شاد
پشت ما شد ره سپرديم اش به باد
او نمودش راه سوي اين جهان
ورنه ما را سوي دريا كي توان
ذّره ي ديگر بديد و حال خواست
سوي دريا آمدن احوال خواست
گفت وي در زير سنگ ماندم جدا
پس به عمق آن زمين گشتم رها