دیر کرد سحر
سبب زچیست که امشب سحر نمی آید
چـرا زیـار سفر کـرده ام خبر نمی آیـد
دلــم زدرد فـراقش همیشه میسوزد
مگر زسوختن دل شعله بر نمی آید
صبا ببر تو ز من نزد یـار پیغامـی
مرا یقین به وصل وجودش دگر نمی آید
غم فراق یار چو سیل است بردل من
که سیل رنجش دوری دگر بسر نمی آید
طریق عشق بگو یند ره خطرناک است
به راه عشق روانیم چـرا خـطر نمی آید
به سوخت این دل من ؛ چـرا ندانستم
به وقت سوختن دل آه از جگر نمی آید
جفای دهـر و ؛ غم هجر هر دو جانسوزند
درخت عشق من ای باغبان ثمر نمی آید
به بحر عشق خویش فکندم ندانستم
صدف شکستم و ؛ لیکن مرا گهر نمی آید
شبی که بدر تمام است ، گذشته از نیمه
به شرق چشم همی دوخته ام قمر نمی آید
به زخـم عشق دل بنهاد ه ام نمیدانی
به قدر زخم عمیق است به نیشتر نمی آید
نصیحتم مکن ای ناصح نصیحت گو
دلم به سختی خارا شده اثر نمی آید
فدای دست تو ای مطربا بزن سازی
به غیر ساز تو غم از دلم بدر نمی آید
شکایتی زعشق به دل دادم و ؛ گفتا
به درد عاشق مسکین داد گر نمی آید
یکی بگفت که گمنام شاعری هنر است
دریغ آنکه مـرا بیش از این هنر نمی آید