سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 3 آذر 1403
    22 جمادى الأولى 1446
      Saturday 23 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۳ آذر

        پیشه ی رندان

        شعری از

        محمد فروغی

        از دفتر شعرناب نوع شعر سپید

        ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۸ ارديبهشت ۱۳۹۴ ۰۰:۱۰ شماره ثبت ۳۶۴۸۵
          بازدید : ۲۸۳   |    نظرات : ۶

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر محمد فروغی

        طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم از کوچه ی سنجاقک ها.... و ناگهان پزشک شد!
        پزشکی پیشه ی رندان بلا کش باشد و ما هم که رند نبودیم رند شدیم! و اکنون سرگشته تر از همیشه در این بیابان بی نهایت در حال غرق شدن در زمزم زمزمه ای جوشان از عمق وجود که  : رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس!... 
         
         
        آن کس که هفت شهر عشق را پیمود، شاه طریقت شد و ما هفت شهر پزشکی را پیمودیم و تازه در خم یک کوچه ایم، ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا!... 
         
         
         اکنون مدعی که طبیبیم، مسیحادم ومشفق، لیک آن گوشه نشین، آن شهسوار شیرین کار، به گوشه ی نظری هم به ما نمی نگرد و با خنده ای زیر لب می خواند: دردم نهفته به ز طبیبان مدعی، کز آستین طبیبان هزار خون بچکد!...
         
         
         در این هفت سال به تجربه چه دست ها گذاشتیم بر چه دل های ریشی. با چشم خویشتن رفتن چه جان هایی را که ندیدیم. چه شب ها تا صبح در اورژانس بیدار بودیم و نمی دانستیم به کجای این شب تاریک بیاویزیم شولای سفید خود را!...
         
         
        آموختیم در این هفت سال که ما اسفندیاریم که مشق جنگ با رستم یلی می کنیم که نامش مرگ است که با غرور در شب های کشیک از پیش روی ما می گذشت زمزمه کنان که: که گفتت برو دست رستم ببند!...
         
         
        هفت سال گذشت و ما پیرتر شدیم و چون پیر شدیم از میکده باید خارج شویم. ما که درس سحر بر سر پیمانه نهاده بودیم و حالا که بسیار سفر کردیم و پخته شدیم، شاید هم سوختیم، جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها!...
         
         
        شب  های کشیک تا صبح در حلقه ی ما صحبت از گیسوی پریشان بیماری بود و صبحگاه ما بودیم که با اساتید از الف قامت یار می گفتیم. پس دیگر چه توقعیست که از این طبیب داری وقتی حرف دگر یاد نداد استادم!...
         
         
        چون هیچ راهی نیست کان را نیست پایان، غمگینم! و اکنون ما به پایان راهی رسیده ایم و هنگام وداع یاران است پس بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران... هفت سال روزگار کمی نیست: سعدی به روزگاران مهری به دل نشسته، بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران!... 
         
         

         
         
         
         
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2