طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم از کوچه ی سنجاقک ها.... و ناگهان پزشک شد!
پزشکی پیشه ی رندان بلا کش باشد و ما هم که رند نبودیم رند شدیم! و اکنون سرگشته تر از همیشه در این بیابان بی نهایت در حال غرق شدن در زمزم زمزمه ای جوشان از عمق وجود که : رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس!...
آن کس که هفت شهر عشق را پیمود، شاه طریقت شد و ما هفت شهر پزشکی را پیمودیم و تازه در خم یک کوچه ایم، ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا!...
اکنون مدعی که طبیبیم، مسیحادم ومشفق، لیک آن گوشه نشین، آن شهسوار شیرین کار، به گوشه ی نظری هم به ما نمی نگرد و با خنده ای زیر لب می خواند: دردم نهفته به ز طبیبان مدعی، کز آستین طبیبان هزار خون بچکد!...
در این هفت سال به تجربه چه دست ها گذاشتیم بر چه دل های ریشی. با چشم خویشتن رفتن چه جان هایی را که ندیدیم. چه شب ها تا صبح در اورژانس بیدار بودیم و نمی دانستیم به کجای این شب تاریک بیاویزیم شولای سفید خود را!...
آموختیم در این هفت سال که ما اسفندیاریم که مشق جنگ با رستم یلی می کنیم که نامش مرگ است که با غرور در شب های کشیک از پیش روی ما می گذشت زمزمه کنان که: که گفتت برو دست رستم ببند!...
هفت سال گذشت و ما پیرتر شدیم و چون پیر شدیم از میکده باید خارج شویم. ما که درس سحر بر سر پیمانه نهاده بودیم و حالا که بسیار سفر کردیم و پخته شدیم، شاید هم سوختیم، جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها!...
شب های کشیک تا صبح در حلقه ی ما صحبت از گیسوی پریشان بیماری بود و صبحگاه ما بودیم که با اساتید از الف قامت یار می گفتیم. پس دیگر چه توقعیست که از این طبیب داری وقتی حرف دگر یاد نداد استادم!...
چون هیچ راهی نیست کان را نیست پایان، غمگینم! و اکنون ما به پایان راهی رسیده ایم و هنگام وداع یاران است پس بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران... هفت سال روزگار کمی نیست: سعدی به روزگاران مهری به دل نشسته، بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران!...