اولین کوچه هم که بن بست است
اتفاقن غریبـــــــه بامن بود
باد از هر طرف که زوزه کشــد
ته این کوچــــه جنس آهن بود
ته این کوچه دل مکان دارد
درقراری بقدر قامت صبح
عنکبوتی که می مکد خونم
بعد هر سوتی از علامت صبح
می روم دستم از غزل خالی است
بی غزل هم که عشق بی روح است
تو چـــــرا دعوتم نمی کردی
به نگاهی که خرد ومجروح است
شوهرم در شکوه اقیانوس
مثل نرمای آسمان منست
چه کنم چاره با دلم قهر است
سر من لابلای پیرهن است
دکترش گفته است ده ملیون
بدهی شوهرت عمل بشود
سرت از سقف آسمان کوتاه
ندهی عاقبت کچل بشود
راههای نرفته را رفتم
و خودم را که کل موجودیست
هی به آتش زنم که آب شوم
وقتی انسان شبیه موجودی است
هی شکستم دوباره پوسیدم
توی رویای عاشقانه ی خویش
فکر کردم هنوز انسان هست
توی پس کوچه زمانه خویش
من که دستم پراز تهی شده بود
هرکسی سهم خویش حس میکرد
هیچکس نبض من نمی فهمید
فکر پاک خودش نجس می کرد
توی دنیایی از مدرنیته
زل زدم توی چشم پاک خودم
وجهانی پر از تجاوز ودرد
ودلی مانده سینه چاک خودم
حیفم آمد بگویم انسانم
در سکوت هوای انسانی
آدمیت نبوغ حیوان بود
در خیالی پر از پریشانی
توی افکار خود شکسته شدم
احترامم اسیر شهوت بود
ونبوغم چقدر خسته شده
و دلم در مسیر شهوت بود
به خدای خودم قسم دادم
مثل طفلی برابر پدرش
وخدا توی چشم من زل زد
با نگاهی که کرد دور وبرش
غزلم عاشقانه ازبر کرد
از خودم هم چقدر زیباتر
دردهایم دوباره تازه نوشت
منتها عاشقانه تر بهتر ....