مثل شعری درون من لغزید
نبض بال کبوتری که شکست
لب بام نگـــــاه من وقتی
شاعری های او دوباره نشست
تب من در ترانه گم شده بود
آه در بغض من تبلور داشت
هیجانی درون من رقصید
احتیاجی یک تلنگر داشت
دست هایی شبیه اقیانوس
بوی صابون و رخت می بلعید
پشت انگشت گل ترک برداشت
تا شبی در وجود من رقصید
متنفر شدم از آدم ها
روبرویم پر از تجاوز بود
پشت بام خیال همسایه
دست های ردیفی از رز بود
دخترم نسترن بخوردم داد
جای دلداری نگاهی سیر
من پر از بغض های وسوسه دار
بعد یک عصر جمعه ی دلگیر
در سکوتم همیشه می ترکید
شیشه غصه های خورده شده
زندگی سایه ای شتابان داشت
بر نگاهی که هی شمرده شده
دوسه تا کوچه در دلم گم کرد
موج رنگین کمان چشم کسی
تا خدا آسمان چه نزدیک است
وقتی باید به آسمان نرسی
هیچ کس در تماس دستی که
به تو دادم ندیده حس مرا
آسمان غل به استکان می داد
اشک آلوده ی نجس مرا
پرسه میزد همیشه اطرافم
پای مردی سوار قاطر مرگ
تب احساس مرده ام شده بود
پیش مردم شبیه شاعر مرگ
به تقاضای دل شکسته شدم
تو بیا ماشه را شبی بچکان
شعر بر جلد دفترم بنویس
و مرا تا ستاره ها برسان
بغض یعنی نگاه دخترمن
درنبوغ شب مزایده ها
مردن و دفن من بدون صدا
پشت انبوهی از مراوده ها
و سکوتی که طعم غم دارد
بعد مرگم برای فاصله ها
هیچ کس هم بداد من نرسید
زیر آواربغض زلزله ها
عشق یعنی کمی تراکم من
بی کسی در شب مدرنیته
شده ام خرد و خسته توی خودم
مثل دندان عقل با لیته
توی دست همین خیابانها
بارها بی خبر تبر شده ام
هیچ کس هم سراغ من نگرفت
تازه بی سود و پر ضرر شده ام
روی سنگ مزار بی کسی ام
بنویسید با خودم قهرم
و نگاهی که باز می خندد
بر خیابان خلوت شهرم
کاش هی بغض ابر می ترکید
بر شب بی گدار بی کس ها
نام آدم نمی شنیدم من
آشنا با وجود کرکس ها
بخدا با وجود آینه ها
پیش چشم ستاره می شکنم
آنقدر ترد و خسته ام که شبی
ساده با یک اشاره می شکنم