سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 14 خرداد 1404
  • رحلت حضرت امام خميني -ره- رهبر كبير انقلاب و بنيان‌گذار جمهوري اسلامي ايران، 1368هـ ش
  • انتخاب حضرت آيت الله خامنه‌اي به رهبري، 1368 هـ ش
8 ذو الحجة 1446
    Wednesday 4 Jun 2025

      حمایت از شعرناب

      شعرناب

      با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

      هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحتی، چون هر کسی امکان دارد عاشق لبخند تو شود. گابریل گارسیا مارکز

      چهارشنبه ۱۴ خرداد

      قصه ی مداد و چراغ ِ گردسوز

      شعری از

      احمد پناهنده

      از دفتر نغمه ی دل نوع شعر دلنوشته

      ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۵ فروردين ۱۳۹۴ ۲۲:۲۷ شماره ثبت ۳۶۱۱۳
        بازدید : ۶۱۸۰   |    نظرات : ۳۱

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه
      دفاتر شعر احمد پناهنده



      قصه ی مداد و چراغ گرد سوز

      من بودم وُ
      برادرم بود
      و برادر ِ دیگرم
      شب بود
      و وقت ِ خواب
      اما پدر
      با این که سواد نداشت
      از ما
      تکلیف ِ فردا را خواست
      که نشانش دهیم
      ما
      بی آنکه اندیشه کنیم
      او نمی تواند بفهمد
      که ما
      مشق نوشتیم یا نه
      همگی
      از ترس گفتیم
      ننوشتیم
      او با اینکه خسته بود
      نشست
      تا ما
      دور شعاع ِ نور ِ همین چراغ
      مشق فردا را بنویسیم
      دفترها را بیرون آوردیم
      ورق زدیم
      تا صفحه ای سپید پیدا کنیم
      وقتی دفترها آماده شد
      نوبت به مداد رسید
      برادر بزرگم
      یک مداد داشت
      که مغز نداشت
      برادر دیگرم مداد نداشت
      من هم
      همه ی مدادهایم را
      در مداد بازی
      باخته بودم
      پدر نگاهی به ما کرد
      که چرا نمی نویسیم؟
      گفتیم مداد نداریم
      پدر عصبی شد
      که چرا مداد نداریم؟
      ما
      در حالی که ترسیده بودیم
      لکنت گرفتیم
      مادر
      وقتی احوال پریشان ما
      و عصبیت ِ پدر را دید
      جلو آمد
      و پرسید چی شده است
      ماجرای نداشتن مداد
      برای مادر گفته شد
      مادر در حالی که
      دستی بر سر و روی ما می کشید وُ گفت
      من یک تکه مغز
      یا زغال مداد در صندوق دارم

      رفت و در ِ صندوق را باز کرد
      مغز یا زغال مداد را آورد
      و آن را
      در مدادی که مغز نداشت
      داخل کرد
      بعد با نخی
      نوکش را به بدنه ی مداد محکم کرد
      و آنگاه
      به ترتیب
      یکی یکی
      مشق هایمان را
      با مشقت نوشتیم
      و بعد خوابیدیم

      احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
      ۱
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1