از تمام دوستاني كه در شعر قبلي مرا شرمنده ي حضورشان كردند عذر خواهي مي كنم كه مجبور به حذف آن شدم و نتوانستم به صورت تك تك جواب گوي محبتشان باشم .
من آغازيده ام در خود
حضوري را
كه وجودش
ترجمان پر اهتزاز
آيه هاي تحير بود
و خوش باور عرفاني
از خنكاي نسيم چشمانش
تا عبوديت
شبنم و ياس .
همچو استغناي يقيني بي گزند
در شب افسوني امن پر تپش
به ملامت انديشه هاي
بي طالع سركوب
و راز داري قلبي
كه با منش
در ميان نهاد .
دستي كه قافله هاي
رخوت انگيز دلم را
به سان افسانه سازان حماسه
تلقين انگيزه هاي تجلي بود
تا
از سجاده ي بي پلكان خويش
به بلنداي قنوتش
سفري
دگر باره تازه كنم
كه از اين دست
پريدن را
هرگز
هراسي ز باد
نيست .
آه
چه شكوه ناك است
غريو آن لحظه ي روشن
كه تو بر ديانت
انزوا خيز تقديرم
مؤمنانه ترين
عبادتي
و دريايي ترين
هجوم شادمان وصال .
آه
چه شكوه ناك است
كه من اينگونه
زائر بي دريغ قبله گاه توام
اي نشانه ات
همه
بر بام بلند
كبريا .