سوختم در شمع وجودت
منم پروانه ای بی پروا
بگذار تا بسوزم
بگذار تا بسازم
ققنوس راز عشقت
گم شدم در عمق نگاهت
منم مجنون و سرگردان
بگذار تاگم شوم
در وادی سرخِ غروب چشمانت
غرق گشتم در بحر چشمانت
منم آن قطرۀ جدا افتادۀ دریایت
بگذار غرقه باشم
در این دریا و طوفانت
در این گردابِ پایانت
فتاده در بستر غم
اندر تب خیالت
بگذار تا بسوزد تن حقیر و خسته
به داغیِ خیالت
به آتش فراقت
ای بی وفا، ای یار من
روحم جدا شد در خزان
بگذار تا بمیرم
رَسم به آرزویم
به آرزوی دیدار
شاید به هیأت گُل اندر گِل گلستان
تا سحر در فراقت گریستم
چون شمعی در شبان
بگذار تا بگریم
چون ابری بهاری جامانده در زمستان
خشکید اشک چشمم
خون جای آن نشسته
بگذار خون ببارم
از دیده جای دل که در سیل خون نشسته
گریبان چاک وشوریده حالم
گذشت عمرو آخر کار نزدیک است
بگذار تا بگذرد
این روزگار تلخم
گز دوری تو ای عشق
یک روز هم زیاد است
از دست رفته دلم
سینه ام خالی شده
دیده در انتظار روی تو فانی شده
هرچه آمد بر سرم گفتم خوش آمد
گفتی ای معشوق به طعنه
آنچه کردی تو به خود ما را خوش آید