آخر چرا «چه»*را
آن چنان در میان جنگلی کشتند؟
آخر چرا «نیچه» را
تنها شارح فلسفه ی جنگل پنداشتند؟
بی گمان
حاکم جنگل باید
درنده خوترینِ جانوران باشد
پس بی سبب نبود
که بر سر انسان
-این شیر بیشه ی خلقت !-
تاج سلطنت را گذاشتند
اما پیام آن پیامبر
پس چه بود؟
آیا بشر فرشته ایست در چنگال دیو؟
من خسته ام از این همه چه و چرا
از این همه دویدن
در پی سراب ها
من در آتشین ظهر روز شک
در بیابان فلسفه
با پای برهنه ای
که زاندیشه داشتم
در میان شوره زارهای «چه» یا«نیچه»
با کوله باری
پر از چه و چرا
درجست و جوی
چشمه ی زلالی از حقیقت
هفت هزار بار دویده ام
و هر بار تلخی سراب را
به طعمی چشیده ام ...
انسان بی گمان فرشته است
اشتباه نمی کنم
«چه» یا «نیچه» مرده اند
اما پیام پیامبر من زنده است
دیو را باید کشت
آه باز هم درندگی؟
یعنی این آخرین جنایت است ؟
-تاوان جاودانگی بی گناهی بشر-
من باور نمی کنم،آن کس که دستش حتی به خون دیو آلوده گشت، فرشته است
باید دیو را فرشته کرد
انسان دیویست که می توانست
فرشته باشد
و می تواند...
این پیامِ پیامبر من است
*چگوارا