من ز بی شرمی این وسعت تنهایی خویش
که گرفته است مرا از پس و پیش
و زند هر دم و هر لحظه بر احساسم ، نیش
همچنان در عجبم
..................................
من ز بازار رفاقت که در آن
همه غرقند به سود آوری و دلبری و چانه زنی
و کمی راهزنی
همه اجناس گران و کسبه مست دروغ
و دریغ از دو سه خط شعر فروغ
من از این قحطی آن جنس که نیست
و از آن گرمی بازار که از مهر ، تهی است
همچنان در عجبم
.....................................
من به اندازه یک شوق ، دویدن دارم
و به اندازه یک شعر ، شنیدن
و پرم از عطش بهت رسیدن ......
او به اندازه یک بال ، پریدن
و به اندازه یک ناز ، کشیدن
او به اندازه یک خاطره ، چیدن دارد
من از احساس خود و غربت این فاصله ها
و از این جام تهی
که ننوشید کسی جرعه ای از کام مرا
همچنان در عجبم
.........................................
و از این حس غریب
که عجیب است برایم همه چیز
که فنا شد همه عمر
پی آن نوگل خندان و پر از خار
دلم دست آویز
و از این عالم رویا که در آن
او فراری ز من و نشئه تعقیب و گریز
همچنان در عجبم
........................................
راست می گوید او
پشت دریا شهری است
خوب می دانم نیست
و اگر هم باشد
شهر بی تو به چه می ارزد ؟ ..... هیچ
من از آن کوچه مهتاب و غم پیچ به پیچ
همچنان در عجبم
..................................
و در این حس ، که مرا نیک فسرد
و در این قافیه تکراری
که دلم را آزرد
همچنان خواهم بود
همچنان خواهم ماند
همچنان خواهم مرد.....