دوش دیدم مادری با چشم تر
جامه از هم می درید میزد به سر
در دو چشم خود بسی خون داشت او
لیک در سر آرزوهای دگر
هی دو مشتش بر زمین میکوفت او
کین چه اقبالی است من دارم به دهر
خون دل خوردم در این چند سال وروز
تا که مردی شد مر ا اینک پسر
روز و شبها بر سرم چون ماه وسال
تا گرفت این کودک من بال و پر
خورد و خوابم جز غم و اندوه نبود
تا تو باشی راحت ای جان و جگر
این زمان چون آمده دولت تو را
بر من مسکین نیاندازی نظر
یاد بردی روزگاران قدیم
منتظر بودم تو را در هر گذر
پا به پایت کودکانه تاختم
من زمین خوردم تو باشی در ظفر
پشت هر لبخند من غم خفته بود
تا نبینی تو غمی در من مگر
جان من چون شمع شب اندر زوال
تا تو را راحت بخوابانم به بر
چون تو را اینک بود بازوی و زور
با دو چشم کودکی در من نگر
این منم آن مادر زیبای تو
اینچنین افتاده ام در خاک اگر
کودکی بودی و من گهواره ات
خنده هایم را نمیدیدی مگر
اشکهایم در درونم میچکید
حال گر هستم علیل و بی ثمر
ناله میکردم ولیکن بی صدا
تا تو راحت باشی و بی درد سر
از خدای خود طلب کردم تو را
من چه دانستم تویی بر من خطر
سوختم تا ساختم کاشانه ای
تا تو بر تختی نشینی مفتخر
خواستم تا راحت جانم شوی
حال و روزی را که دارم مینگر
نیست در تو حرمتی دیگر مرا
سوختی عمرم چه میخواهی دگر
یاد آنروزی که با هر خنده ات
میزدم بوسه کف پا تا به سر
میشدی در کوچه ها سرگرم و خوش
منتظر بودم تو را در قاب در
حال مزدم را چنین باید دهی
ناتوان افتاده ام اینک نگر