داستانی شنیدنی دارم
باز آنرا چو عبرتی پندار
شاه ظالم ، زمان عهد قدیم
در یمن بود ، او چه بد کردار
=
دین خود را فروخت بی علت
چون به دینی دگر طمع ورزید
مردم خود به آن فرا می خواند
فرد شد ، ناگزیر ، از تأیید
=
در طمع بود دین خود را نیز
شهر دیگر کند بدان تهدید
دعوتی کرد ملتی دیگر
رد شد آن دعوتش بلا تردید
=
حال او هم به انتقام افتاد
فکر بد کرد و خواب بد او دید
دشمنان را اسیر خود می کرد
قصد کشتن مراسمی می چید
=
حفره ها در زمین پر از آتش
کنده او بود ، نامشان اخدود
هر کسی چون درون آن افتد
کشته می شد ز آتش و از دود
=
مردمان هم نظاره می کردند
عده ای چون ستمگر و بد حال
منظری دلخراش و بی مانند
لیک آنان ز دیدنش خوشحال
=
زنده زنده درون شعله ی گود
بی شمار از عدو به کشتن داد
قوم او هم مشوقش بودند
او که بی غم ز مردن افراد
=
خود و قومش گناه بد کردند
غافل از هر عقیده یا ایمان
تا سر انجام از خدا آمد
بر همه یک عذاب بی غفران
=
آنچه عاید ز پند این قصه
عدل باشد چو بهترین بنیاد
با ستم کی شود حکومت کرد
تا به کی هم بماند آن بیداد