پهلوان بي خرد
پهلواني در دهي چند صد نفر
با نگ مي زد كو جوان و شير نر
تا كند چنگش به چنگم در خطر
هان كجا رفتند آن شيران نر
من تمام سروران را سرورم
من ز كل پهلوانان برترم
هيچ كس دنيا ندارد همچو من
هيچ یک مادر نزاده همچو من
پهلوانم من به دنيا ي بشر
پنجه هايم همچو فولادند سر
شير نر را بايدم در جنگ شد
يا پلنگي، چنگ من در چنگ شد
جنس من از آهن تفديده است
ني ز گوشت و چربي گنديده است
آنقدر گفتا كه من اينم، من آن
تا يكي گفتا رفيق، اي پهلوان
اين شنيدم من كه در نزديك ما
پهلواني شد مجاور روستا
مّدعي گرديده از بهر شما
گفته ايشان مي نمايد ننگ ما
پهلوان چون اين سخنها را شنيد
از تعجب لب به دندان مي گزيد
گفت كي باشد كسي بهتر ز من
چند نفر را در جهان آيد چو من
غير از اين دنيا مگر جايي دگر
هست كانجا پهلوان زايد بشر
پس برون آمد ز ده شد سوي او
تا ببيند كيست آن همخوي او
چون به نزد هم شدند شيران نر
هر يكي ديدش دگر از خود به سر
پهلوان چون ديد دنياي دگر
پس فرو افتاده شد وي را به سر
بعد از آن ديگر ز ما و من نماند
قصه از آن زور بازو را نخواند
آري ياران پهلوان آن دهك
خود جهاني ساخته از آن دهك
چون نديدش جاي ديگر در جهان
آن ده خود را بپندارد جهان
چون جهان باشد ده و تو كدخدا
مي شوي سلطان و مي گردي خدا
سايه مي گردي خدا را بر جهان
حرف ناحق مي كشاني بر زبان
پس برون شو از دِهت اي پهلوان
چند روزي را بگرد اندر جهان
تا ببيني بهتر از تو صد هزار
پهلوان باشد به هر شهر و ديار