مكتبخانه زندگي
كودكي ره سوي مكتبخانه شد
در رهش انديشه ها زان خانه شد
قصه ها در نزد خود میگفت زان
رنج بسیارش تصور شد از آن
گاه مكتبخانه حبس پنداشت او
آن معلم را عبث انگاشت او
گاه گفتي روز و شب در آن سرا
طفل ها گردیده با چوب آشنا
هر چه نزديك آمدش ترسي نهان
سوي كودك بيشتر گشتي روان
اشك بودش همچو سيل از چشم او
مادرش در التهاب از خشم او
هرچه می گفت اي پسر نالان مباش
اين چنين، از جمله بدحالان مباش
گوش كودك كر شدش بر هر كلام
نی شنیدی از پيام و یا سلام
عاقبت بر درب مكتبخانه شد
با غمي جانكاه اندر خانه شد
چند گاهي چون گذشت از آمدن
پير مكتبخانه آمد در سخن
گفت درس خويش بهر كودكان
اين چنين بنويس خط و اين بخوان
پس حقيقت آشكار آمد بر او
جمله زير و بم به كار آمد بر او
سالها بگذشت و او شد يك طبيب
نزد مردم شد عزيز و شد حبيب
اينچنين بگذشت تا بانگ رحيل
نوبت او شد به سوي حق وكيل
باز نالان شد، باز گريان مي نمود
باز شعر كودكي را مي سرود
باز او را مير غضب پنداشت او
باز او، غول دو سر انگاشت او
باز گفتا آتش اندر آتش است
باز ترسيدش كه تن در آتش است
چون نمي دانيم مقصد دركجاست
صد خيال باطل اندر ذهن ماست
باز همچون كودكان گريان شويم
از چنين رجعت بسي نالان شويم
بازپا پس مي كشيم از اين مسير
باز جان در جلد خاكي شد اسير
هر چه را در وهم زآنجا بافتي
نخ بكش اين جامه، ورنه باختي
بايد آن را از درون شد آشنا
ورنه در خشكي چه می دانی شنا