جمعه شب شعرم تراویدن گرفت
طبع من احساس باریدن گرفت
مرغ دل از جسم خاکی پرکشید
صورت دلبر بدین دفتر کشید
نور حق تابیده در اندیشه باز
مثنوی این گونه شد معراج راز
شعر من با یاد او کوران گرفت
مثنوی در قلب کاغذ جان گرفت
عاشقان را عاشقی افسانه نیست
پیش رو راهی به جز میخانه نیست
هر که شد عاشق سرش بالای دار
جان او گردد فدای زلف یار
عاشقان محنت به جان ها می خرند
عاقبت تا عرش والا می پرند
خون عاشق زینت عرش خداست
راه عاشق از ره دنیا جداست
راه عاشق رندی و دیوانگی است
جان سپردن انتهای عاشقی است
عاشقی راه جنون است و کمال
عاشقان را سر به تن بودن محال
عاشقان را ما در این جا دیده ایم
بوسه ها از دست ایشان چیده ایم
در زمان آتش و خشم نبرد
در زمان غصه و فریاد و درد
پیر ما آن دم ندا داد این چنین
آمدند این دشمنان با خشم و کین
عاشقان وقت نبرد و همت است
وقت جنگ و کارزار و غیرت است
حکم او وقتی طنین انداز شد
نغمه های عاشقان دمساز شد
رهروانش سوی میدان نبرد
پر زدند آن عاشقان رادمرد
صوتشان در گوش جان دمساز گشت
قصه ی عشق و جنون آغاز گشت
هر که از اسرار دل آگاه گشت
با طریق عاشقان همراه گشت
دشمن از ایران به بیرون رانده اند
مصحف از صوت پیمبر خوانده اند
مست جام حضرت ساقی شدند
ما برفتیم ، عاشقان باقی شدند
جانشان بذل ولایت کرده اند
قصه ی دل را حکایت کرده اند
راه حیدر را برفتند عاشقان
ای مبشر پیروی کن راهشان
مهدی عباسی (مبشر)
پاییز 1393