خدایگان
پادشاهي نام او فرعون بدی
خودپرستان جمله او را عون بدی
آشنايان وسوسه در گوش وي
كو خدا هست و خدايي حق وي
چون غرورش بيش گرديد از ثنا
پس مُسّجل شد بر او اين ادّعا
بانگ زد كه اي طلبان حق، كجا
مي دويد در جستجوي آن خدا
حق و رب و آن خداي تو منم
جستجو بس، نزد ما آي اي صنم
اينچنين بودش كه موسي شد پديد
رب فرستادش كه شايد حق بديد
قصه ها دارد كه چون آمد، چه شد
فرعون ار كور آمد و كر هم بشد
صُم و بُكم شايد بيابد راه راست
اُمّي لايشعرون فرعون ماست
عاقبت فرعون خود انگار حق
پي همي كردي به دريا يار حق
چون گرفتارآمد اندر موج سخت
مرگ خود ديدي چنان آن شور بخت
خواست عزائيل را يك دم امان
تا بپرسد يك سئوالش آن زمان
گفت رحمانا تو آگاهي كه اين
بنده بندش بود با تو در زمين
ليك آن بخشندگيها بيش شد
عزت و جاه و جلالم نيش شد
آنقدر دادي كه مغرورم نمود
بندگيم از سر فتاد كورم نمود
كاش وقتي گفتمي اين حق منم
گوش من ماليدي آخر اي صنم
پس چرا كرد ي رهايم حال خود
صاحبي كي مي رهاند مال خود
آنقدر ما را امان آمد ز تو
مشتبه شد جاي ما با جاي تو
هيچ در گوشم نخواندي مصلحت
هيچ بر من تو نكردي مرحمت
پس خدايش چون شنيد اين ادعا
گفت بس كن اين گزاف اي مدعا
در زمان بندگيت قبل از خدا
بارها تطهير بنمودم ترا
عاقبت روزي تو خود گشتي خدا
كي خدا بر يك خدا شد رهنما
آن زمان گردن برافرازي كه هان
من خداي برتري باشم از آن
گر دهد او بند گان خويش جان
مي دهم من روزي آن بندگان
من رها كردم ترا در حال خود
تا خدايي كرده بر اميال خود
چون كه فرعون اين سخنها را شنيد
گفت آري كفر ما باشد شديد
ليك عجب دارم چرا دادي امان
پشت ما از كفرمان كردي كمان
بار ديگر چون ندا آمد پديد
آن چه لازم بود فرعون مي شنيد
گفت حق، تا ربُكم ظلمي نديد
هيچ از رحمانيت برگي نچيد
تا كه با ما جنگ ني بودت به كار
تو خدا بودي و ما هم خود به كار
چون فرا تر شد ترا از مرز خود
بندگانم كُشتي اندر ارض خود
اين چنين با ما سر جنگ آمدي
جنگ با حق از سر ننگ آمدي
چون سخن اينجا رسيد آبي فزون
حلق فرعون را دريد و شد درون
جملگي امعاء و احشاء اش دريد
آن خدايي از سر فرعون پريد