عشق
عشق، ميلي سوي آن ذات است و بس
عشق، درد هجر هم ذات است و بس
عشق آيد در وجودت نرم و خوش
شعله افروزد ، شود پروانه كش
عشق را نيشي بود زهرش هزار
افعي اندر مي كشاند در مزار
عشق چون دريا و عاشق چون خسي
خس به دريا را نشان نايد كسي
عشق چون شمع فروزان در شب است
جان عاشق از وجودش در تب است
عشق اندر اين جهان هست و نيست
عاشقان را مي كشاند سوي نيست
عشق چون افكنده، كس در بحر نيست
صد جهان گردد غلام او كه نيست
عشق در هنگام روز رستخيز
جان ببخشد آدمي ، گويد كه خيز
عشق يك سر در ازل مي داشتي
آن دگر سر در ابد پنداشتي
عشق يك سر در خوشي آمد پديد
آن دگر در ناخوشي بايد كه ديد
عشق يك سر شوق ديدار و دگر
سر به هجر يار و صد خون جگر
عشق آرامت كند از صد خيال
هر خيال آيد به سر، باشد محال
عشق را در دل نهادن سخت نيست
عشق مي ماند به دل تا وصل نيست
عشق شيرين تر بود از وصل يار
عشق رنگين تر بود از صد نگار
عشق را يك واژه بودي پاك پاك
روح حق بودي شدي درجان خاك
زندگي روشن شد از گرماي عشق
بلبل مستي بخواند آواي عشق
گفتم، عاشق، شوق قابل داشتي
اين زمين از جاي خود برداشتي
گفت كم هرگز مگو از قدر عشق
صد زمين و آسمان آمد ز عشق
گر نبودي عشق اين دنيا نبود
صد جهان از نور آن آمد وجود
گر چه عشق آشوب گرداند درون
گر چه گرد يار گردد از برون
ليكن اين آشوب و گردش درزمان
آورد صد آفرينش همزمان
گر نباشد عشق كي باشد جهان
بي بصير هرگز نبيند سرّ آن
چون كه آمد وقت مرگ اين جهان
عشق را بيرون كشاند آنزمان