گفتم چه خوانمت گفت خواهی هرانچه خواني
گفتم چه می پسندي گفت آنچه نيك داني
گفتم كه با تو خو اهم بودن هميشه گفتا
کی بوده ای تو بي من در زندگانی آني
گفتم فراقت ای یار ترسم مرا بگيرد
گفتا فراق و وصل اند آيين زندگاني
گفتم كه عشق دارد مهجوری و فضیحت
گفتا كه تا گريزد هر خام ناتواني
گفتم به پاي عشقت جان بايدم فشاندن؟
گفتا كه كمترين است در پاي يار جاني
گفتم كه عاشقانت بيش از حد شمارند
گفتا كه صادقان را شرطي است با نشاني
اوّل قدم گذشتن از نام و ننگ و نان است
وانگه فكندن از خود آهوي جان گراني
در آخرين قدم هم بايد ز جان گذشتن
وز خون خود نمودن رخساره ارغواني
پرسیدم از قتيلش از خون بهاي او گفت
بیشک جهان هستي گر بس بود جهاني
گفتم كه وصلت آخر كي مي شود نصيبم
گفتا هميشه هستم با تو مگر نداني
گر عاشقي تو بر من، عاشقتر از تو ام من
بنگر به تو سپردم از خويش هر عناني
خواهي اگر نشستن بر مسند اراده
بر قاب عشق بنشين آسوده گر تواني
آنجا كه پادشاهان مسكين و ناتوانند
در ملك عشق هستي سردار كن فكاني
آنجا كه عالمانند سرگشته تحيّر
درويش ميگشايد اسرار لن تراني
گفتم ز حال مجنون داري خبر كه جان داد
گفتا نمرده است او گرديده جاوداني
رمز وفا ندانست آن كو نگشت عاشق!
زيرا كه حرف عشق است آن مجمع المعاني.
سرایش: 6 / 6 / 1375ـ ویرایش: 20/10/1393 مشهد.
پ . ن . انتظار می رود این ابیات را دوستان برای خود بخوانند اما اگر مرا از نقطه نظرات خود آگاه سازند بزرگی فرموده اند.