چه کسی می داند ، آن گل ِ سرخ که در باغچه بود ، زیر ِ آن سرو بلند ، چه کسی با خود برد؟!
با تو اَم ! خار!
تو شاهد بودی! چه کسی گل را کند؟!
چیست این لکه ی سرخ؟!
- عاشقی آمد و معشوقش دید
هول شد! خواست به او هدیه دهد چیزی را...
ولی او هیچ نیافت، به جز آن شاخه ی گل
آمد و او را بُرد
در نبرد ِ با من ، فاتح میدان بود -که به دل می جنگید-
دست او زخمی شد -زخم ِ تیغ ِ دشمن!-
گل به معشوقه ی خود داد به دست ِ خونین!
راه عشق است و پر از زیبایی
گاه پر از خون است
مرد ِ ره می خواهد
که به دل پیماید
این ره دور و دراز...
۱۳۹۳/۹/۱۳
همینجوری در جواب دوستی در فضای مجازی تایپ کردم! گفت اصلن بلدی عاشقانه بنویسی؟! من هم نوشتم! همینه که هست! بیشتر از این بلد نیستم! والا....