روزگاری....... بـود ؛ این شـیـدادل تنهــا ؛ و مـن
یـک تـکـ....آور بـود ؛ و صـد زییـا رخ بیـتـا ، و مـن
شورم،ازشیرین نمیزد دل ؛ چو، گس از دارسی
خــط و ربـطش را ، نیفتــادیم پی ؛ پـروا ، و مـن
شهپــر پـروانـه هایـم ، کـوچه گـرد هفـت شهـــر
هر خمی، بن بست، بود ؛ ازگلـرخی زیبـا و من
گیـج مردابی، هوا، مـوجی و منظـر فـوق جـوش
شـد تنــور نـوحیــان ؛ شهمــات او ، دریــا و مـن
دست رفتارم ، کشاند ؛ و چرخ غرقابش ، شکاند
پاشنهءآشیل- شد شلــوار؛ دست ! و پـا ! و مـن
پر، زدَ م پـروانـه ؛ روی شیشه ای ، بی پوشه در
سر بـه زانـو ، یـال قــوزک ؛ بیـن درک مــا و مـن
فهـم مـن ، بـالا ، نمی رفـت ؛ ازگـرانِ سـنـگ پـا
بیشتـر ، در گل ، فـرو می رفت پـای ؛ او را و مـن
دل،که شد پروا ، نه ؛ پر، وا می کند؛ باشعله ها
رقص آتش را ، که دانـد ؟ بهتـر از مـوسی و مـن
« گیـر و داری بود؛ عاشق را ، در احساس و خرد
کی شود ؟ پر سوختـه ، پـا بنـد آتش ، جان برد
هی ، به سر میرفت تـوُ ؛,,شفاف نامـریی نبین،،
گمشده من ,, بی تجری تجربت. پـا ، روی مین،،
شاپـرک ، بیـدار بودش ؛ بـرده بود ؛ از قصــه ، بـو
درمیان هاج و واجم یافت؛خویش و سمت و سو»
بـودش آزرمـی ثقیــل ؛ و فـاز ولتــاژش ، وقـیــــح
کـوبـــه ء دل ، ذوب از ین کنـتــاک آتشـزا ؛ و مـن
گر چه، طـعم داغ بریـان ، خوش نُمود ؛ آغـاز کار
داغ چـالش ها ، چشیـدیم ؛ این دل رسوا و من
شد حراست کـورِ تـرمیـم ؛و بنـا ، مخـروبِ ترک
تـا ، کـه شـد آوار ؛ و زو ، آواره تر ، بنّــا ؛ و مـن
چـون ، نبـودَ م پـاســـداران ؛ گـرم مهـــر آفتــاب
زمهـــریــری ، زد صنـوبـر ؛ او فتــاد ؛ از پـا و مـن
چـارسـوقی مـانده دهـ .وار؛ از کلانشـهـرآرمـان
سکـرت آن دیـو ، شـد دیــوار ؛ بـر یلـــدا و مـن
تیـغ تاراجش،تراشیدَم ؛بخشک،ازسر،خوشی
امـر یـاسـا ، خـرج نـاسـا ، سفـره ء فــردا و من