"شعری سپید از برای تلخی"
داغ های سوزان و آتشین بر قلب شقایق
سرگذشت های وهم انگیز
همه اش زاییده ی رویای شیرین
افکاری آشفته در پی سامانی
سکوتی بظاهر زیبا و فریبنده
چون تصویر آرام بخش سراب
آواز هایی شبیه به ندای خلوت
سر درد های ز دست درد های سرگردان
دوران و پابرجا در دوران
تنها عیادت کننده از آن یاران
کشنده تر از هر درد بی درمان
چه بگذریم گفتنی می ماند!
آینه های محتاج
به آه یی برای جلای صداقت
شوریده های بی احساس
دلگیر شده ز دست دلدار
چون خفته ای در زیر آوار…..
دلبران چه؟
زنار ز میان بسته
که بشکنند همه چیز را
حتی بغض های خیس
ولیکن دست بالاتر
روزگار!
بیازارد ان دلدار به پوچی
بعد از پایان آخرین پندار
که بنمایاند کیست دلدار
و توان ش در جور بر یار
در فرجام
سر بر آرد آن سترگ دیوار
نمود عشق شود
هجران
ز درد و غم نالان
نشاید اینچنین حیران!
که تلخی بشد پایان
زیستن
با تصویری نا برابر
از احساس روزگاران گذشته
با رویاهایی تحقق نیافته
آه….
در آخر لبخند گریزان از لب
چشمان کم سو
درد هایی کهنه ز هر سو
در هاله ای به تنگ آور
بسپارند ش با وی
در سرابی سرد و تاریک
چون گور
حال…..
خود نشین
کجایش بهر ما
از این داستان نکوست!
بیاندیش
ز سودا یش ما را چه سود…