میان خنده های تلخ مینالم
بسان هیزم خشکی ، بسوزانند جسمم را !
تاخاکسترسردم
روی زخمهای کهنه بگذارند !
شدم مرهم برای هرغم وُهردردبی درمان !
خود ، آلوده ی دردم
بی علاج است قصه های من !
شده شعری دربازارناهنجار
چون حلوای وارفته
ازبی روغنی ودیگ کم جوشش
بوی نا گرفته ساق کفگیرش
دلم آبستن وُ مجروح این درداست
نمیدانم چه میزاید ؟ کجازاید ؟ دردنیای نازایان!
که طفل ناقصی دیگر به بارآید !
**=**=**
گرکه درعشق وُوفای توقماری کرده ام
هفته هادرخلوتم شب زنده داری کرده ام!
تا کجاخواهی که ازعشق تورسوایی کشم؟
بی خبربودی تو! هرشب بیقراری کرده ام؟
این چنین باچشمه ی احساس من بازی مکن
من که با ظلم وُ جفایت پایداری کرده ام !
کارمن ازعشق توهرروزوشب میخانه بود!
با خودم،با غصه هایم می گساری کرده ام
هرزمان نالم ازاین دنیای بی احساس تو
بی خودازخودمیشوم چون بردباری کرده ام
جمع عشاقان عالم مثل یک دیوانه ام
درمیان اهل دل من شرمساری کرده ام !
آنقدردرخودنشستم دست ماتم برسرم
باخیال تو ، شبم راسوگواری کرده ام
دیگرای دل فصل روئیدن نباشد کارمن !
چون خزانم غم شده، تَرک بهاری کرده ام
s@rv