چون اختیار کردی ، آخر دل رضا را
بر بخت شکوه کردم ، احوال مقتضا را
از جان گسسته بودم ، لیکن به حال مستی
آنگه که مستی ام رفت ، واقف شدم بلا را
یک نکته ای ز حسنت ، از بهر کشتنم بس
آلات قتل کم کن ، مقتول بی نوا را
عمر ار مدد نماید ، چون زلف سربلندت
ما نیز سر بلندیم ، آیینه ی وفا را
بیگانه عقل ِ غافل ، بنشست چون به مجلس
دیگر بر آشنا دل ، خالی نساخت جا را
گفتم که خوش کشیدی ، دل را به ناز سویت
دانم که می کُشی خود ، یاران آشنا را
گفتا که هان ! حذر کن ، کشتن نیاید از من
دادم بسی به جانها ، انفاس جان فزا را
چون قصد عشق کردی ، بر جور کن صبوری
باشد که باز یابی ، سرچشمه ی بقا را
گفتم که مرد این ره ، ترسم نباشم آخر
گفتا که خوش شناسد ، خود جان پر بها را
تا ترک خود نگویی ، در عشق ره نپویی
سختست گرچه این ره ، غافل مشو دعا را
گفتم زیاد گفتم ، از عدل و داد گفتم
پاسخ ولی نداده ، پیغامهای ما را
آنکس که ناشنیده فریاد پادشاهان
چون خواهد او شنیدن فریاد این گدا را؟
گفتا که خوش شنیده ، نی بر ملاک شوکت
پاسخ نمی دهد جز ، دلهای مبتلا را
در پیش عشق جانا ، در فکر بندگی باش
کینجا به سخره گیرند ، هرگونه ادعا را
میساز از یقینت ، حبل المتین ایمان
بر بند دست و پای ، صبر گریز پا را
تا صبر را نیابی ، اینجا مجو جوابی
تا خویش را نجستی ، هرگز مجو خدا را
آری دل رضا گر، از حال خویش می گفت
باغی پر از غزل بود ، طبع غزلسرا را
هر آنچه گفتم اینجا ، بگذار و خود سفر کن
خواهی اگر بدانی ، پایان ِ ماجرا را