گامهای بی صدا
روزی از روزگاران می گذشتم
از میان کوچه ای که
چشمهایی یاردل را دیده بودند
لحظه لحظه روزوشب را
می دویدم تا بجویم رد پایش
خانه خانه بادوپای خسته و درمانده ی خویش
می رسیدم
آه یارم را ندیدم
عابران را می شنیدم
دردشان را مینوشتند
در میان برگهای آن درخت مدعی که
شاخه هایش گاه شب گاه هم روز
می نوازد شانه های آن نشان بی نشان را
خستگی جان و تن را من ندیدم
باسرو دست وجودم من دویدم
تا رسیدم
آن درخت پر غررور از یارتنهای دل من
بی نشانی هیچ نگفت
چشمهای بی امیدم
با زخیره آسمان را می نوازید
ناگهان
ازمیان آسمان پاک وابری
دانه دانه ریخت باران
در میان اشک هایم
گم شدند
دانه ها
می سرودند
ما نشان بی نشان پادشاه شهررویا ی تو هستیم
شا دوگریان می دویدم
فریاد را می رساندم
} پاک باران
ای نشان بی نشانم
من امیدم سخت تنهاست }
آه باران هم نباید هیچ می گفت
جویی از آب باران
می دوید وگفت
مانده درراه
من بسوی یارمهربا ن تو رفتم
دلنوشت آسمان را سوی اومن می رسانم
بی درنگی باز جستم
گفتم ای جوی خانه اش را هیچ دا نی؟
جویبارخسته ازراه
بی صدایش به حال دل ویرانه ی من گریه می کرد
من تمامم پر زیارو
چشمهایم پرزاشک و
دو پایم پرزتا ول
پیرمردی آن کنارو در میان سبزهای لب جوی
بی قراران گریه می کردودعا می خواند
د رکنارش بی اجازه من نشستم
رو به من کردونگاهی خیره از من
ای جوانک در پی چه اینچنان می دویدی
خیره خیره چشمها یم پاسخش را خوب میداد
چشمهایش در میان چشمهایم حلقه انداخت
او سخن گفت
من تمام عمر گشتم در پی یار
تا شنیدم
از سکوت آن درخت وجوی و باران من شنیدم
باز ظهوروبی ظهورش
او حضوراست
اوهمیشه هست
در میان چشم های بی پناهان
باتمام گریه هایت او بگرید
باتمام خنده های با خدایت او بخندد
همنوای دعایت
روز وشب آمین بگوید
جان فدای گامهای بی صدایش
با ظهورش
دور خواهد کرد
اشک را ازمیان چشمهای بینوایان
خنده های پست را از لبا ن بی خدایان
یادخاطر کن جوانک
زندگی را با دعای دیدنش آغاز کن
این ادامه راه را گویم
ترس رادور کن ا زامید ناامیدان
این سخن را روز و شب تکرار کن
در میان کوچه باغ فریاد کن
بی پناهان ،ناامیدان
در میان روزهای پر تلاطم
درمیان هق هق و شب گریه هاتان
درنگاه آسمان خیس باران
در همین شبها وروشنای روز
پناه پرامیدت خواهد آمد