فصلِ پاییز است
موسمِ آوازِ مرغانِ شباویز است
فصلِ شب های دلاویز است!
کاش می شد با تو می گفتم:،
"برگ برگِ زرد و سرخ و ارغوانی در دلم، رویابرانگیز است"
کاش می شد، با نفس هایت بخوانم، همنوا با برگ ها ی زیرِ پاهایم
نغمه ای از روزهای آشنایی را که می گفتی:
" با توام، اندوه ، ناچیز است"...
*
اینک امّا، آه!... این چه پاییزاست؟!:،...
چلچراغِ باغِ دل ها – از شقاوت –همچو رویِ دشمنانِ خیره، ناپاک و غم انگیز است
در کفِ مزدورِها، بس دشنه خونریز است
هم قناری در قفس پژمرده، هم دل، سرد و افسرده است
هم، نوایِ عاشقی در کوچه ها مرده است!
نیست! حتّا شمع، حتّا شب پره اینجا!
نیست!، جز آوازِ تلخِ زنجره اینجا!،
خش خشِ برگِ درختان از هجومِ گام هایِ چکمه پوشان، یکسره،...
همصدا با قار قارِ فوج فوجِ این سیه کاران
نفرت انگیز است،
تنگ نایِ پنجره، از بغض، لبریز است
جامه هامان خار
جام هامان، خون
چهره هامان زرد
چشم ها گلگون،
رهگذارِ کوچه ها را، راه ها باریک،
بٌهتِ هر آیینه را اینک!،
حنجره، آماده ی شلّیک!...
این!، چه پاییز است؟!!!