تو بمان ، مرد ، نرو ، ترک مکن-
گوش کن ! خواهش ِ زن می شنوی؟
نه زبان، خواهش چشمانش را
با تو اَم ، قصه ی من می شنوی؟
قصه را گوش کن و دل بسپار
دختری عاشق مردی شده بود
ظاهری خشک و خشن، مردانه
عاشق آهن سردی شده بود
گفت:" باید بروم" - او می رفت-
لحظه ای چشم به چشمانش دوخت
پُر ِ از اشک ، دو چشمش، نگران
با نگاهی دل و جانش می سوخت
در اتاقش تک و تنها مانده
و در اندیشه به یک پرسش سخت
-او اگر عاشق من بود ... چرا؟!
آه.. لعنت به تو ای طالع و بخت-
یک قفس گوشه ی تاریک اتاق
مرغ عشقی ست در آن محبس تنگ
بی قرار است و به آوا خاموش
-دید آن مرغ و کمی کرد درنگ-
یاد دیدار نخستین افتاد...
که به او داد همین مرغ و قفس
یادگاریست از آن مرد که گفت:
"قلب من ، جای تو تا هست نفس"
-ولی او رفت و من منتظرم
منتظر تا که بیاید روزی-
گفت با خود که :" چو عاشق شده ای
تا ابد در دل خود می سوزی"
می رود مرد، دلش پر آشوب
قدمش سست شود گه گاهی
می زند بر دل خود سخت نهیب:
"مرد باش ار که تو مرد راهی"
جمع گشتند تنی چند چو او
-می رود در دل تاریکی ها
می رود دوش به دوش مردان
شِنَوَد ، ناله ، فغان، گاه به گاه
صبح آن روز خبر آوردند
خبر آمد ، خبری سنگین است
ما به معشوقه و شادی مشغول
حاصلش واقعه ای ننگین است
دشمن از مرز گذشته ست ولی!
همه در خواب گران غوطه ورند!
کودک و پیر و جوان ، ناله کنان
وای! اجساد که بی دست و سرند!
ناگهان دشمن اهریمن خو
حمله ور همچو گروه کفتار
لاشخواران ِ پلید و نامرد
پُر ِ از نفرت و ننگین رفتار
دست ها روی سلاح و ماشه
غرش توپ و تفنگ از هر سو
پُر ِ از خشم و مصمم چون کوه
"شده با دشمن خود ، رو در رو"
ناگهان عده ای از همرزمان
دستشان خالی از توپ و تفنگ
مرد ، برداشت مهمات و دوید
بی تعلل، رفت فوری، بی درنگ
ناگهان در دام دشمن شد اسیر
گفت با فریاد:"آزادیم ما"
یک اشاره به مهماتی که داشت..
"ما نمی میریم! دلشادیم ما!"
جسم او در دست دشمن شد اسیر
روح او در کنج دیوار اتاق
کاش می شد وصل، این هجران تلخ
ناله ها سر داده از درد فراق
آن اشاره ، معنی اش را خود، بخوان
وقت تنگ است ای برادر، چاره کن
سخت دشوار است ، می دانم .. ولی
این همه دلبستگی را پاره کن...
تیغ دشمن بر گلوگاه سحر
روز در بند است یاران، چاره چیست؟
تو بزن... تو می توانی... شک نکن..
معبری را می گشایی... چاره نیست...
یک گلوله... از اسارت شد رها
قلب و جانش پُر ز یاد یار بود
آن نگاه ِ آخرین ِ دخترک
روشنی بخش ِ شبان ِ تار بود
دورتر... جایی درون یک اتاق
دختری، چون مرغ عشقی در قفس
در دلش آشوب و غوغایی به پا
ناله سر داد او:" کجایی هم نفس؟"
دید مردش را ، پُر از لبخند بود
-جان ِ دختر گشته از جسمش جدا-
آمد و او را به آغوشش کشید:
"عشق تا باشد بدان ، هستیم ما"
1393/7/21
کرمانشاه
پ.ن.
جرقه ی این نوشته چند خط از دوستی قدیمی در فضای مجازی و یک سپید کوتاه از میثم دانایی بود، میثم گفت با صدای خودت بفرست، نیاز به تمرین دارم برای خواندن نوشته هایم...
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.