هيچ داني که دلم واله رفتار تو شد ؟
چشم حيرت زده ام خيره رخسار تو شد
جسم بي جان من اندر بر آن تير نگاه
همچنان آدمک آماده رگبار تو شد
اي مسلسل به کف اي برده سبق از همگان
کو حريفي که نه تسليم به پيکار تو شد
قدرت برق نگاهت چو سلاح ليزر
مي کند ذوب هر آن دل که خريدار تو شد
تویي آن نقطه پرگار و دل آن خط کنار
چرخ بايد زند آن کاو خط پرگار تو شد
آبي چشم تو درياست من آن غرقه موج
کي رهايي طلبد آن که گرفتار تو شد ؟
آتش عشق تو تنها نه مرا سوخته است
شيخ ما سوخته زان لمحه ديدار تو شد
دار شمشاد قدت هر که بر آن دل بنهد
سربدار ار بنهد زنده هم از دار تو شد
بر دل خسته ام اي مهر هم از مهر بتاب
رخ متاب از دل افسرده که بيمار تو شد
جز پژوهنده از اين مدعيان کيست که او
نقد جان بر کف خود بر سر بازار تو شد.
=============================
پ.ن. انگیزه سرایش این غزل پاسخ به گمانه ای بود که نمی توان در عناصر فرهنگی جدید غزل سرود و عناصر قدیم هم برای این نسل نامفهوم اند.
در غزل بالا چنان که می بینید از هیچ عنصر قدیمی استفاده نشده که نامفهوم و یا مضحک باشد. البته قبول دارم فضا چندان جدید نیست.