در اندوه فریاد عطشی غریب
در سکوت مسلم آب
در ظهر یک تابستان
وقتی پای نگاهی سرد بر سطح مبهم سرابی می لغزید
دستانی لرزان،پای ناتوانی را بر سطحی ناپایدار عمود ساخت
منحنی شکسته امید بر سطح تفتیده شیارگونه یاس ردی از خود بر جا می گذارد
حرکت آغاز می شود
به سان روباتی که بر سطحی ناهموار فرمان می برد
وباد هرلحظه برای سقوطش نقشه می کشد
مقصد نامعلوم
مقصود نامفهوم
سایه دشت و بیابان بی جان
افتاده در آیینه مبهم آب
چه بی تاب
چه دردناک
دشت خاموش و بیکار
واندوهی که هست در چشمان کشتزار خشک لب ها
لب در حسرت برکه آب
برکه در حسرت قطره ای آب
قطره در حسرت شبنم
و شبنم در حسرت سپیده دم
افسوس!
دست های شعله تابستان
می فشارد گلوی آهوی تند و تیز کوهستان
و به دست باد سپرده قطره های اشک پاک آبی آسمان
کجاست بهار؟
کجاست قطره های همزاد پریا
کجاست عطوفت چشمه ها
نمی بیند انگار
له له شکوفه های جوان
طراوت سخن می ریزد از شریان چشمه خیال به نهر زبان
آن چنان لب شیار کشتزار خشکیده
که برنتوان آورد سر،خوشه واژه های گندم ناب
سراب فریبی ست دردناک
که چشم به فرمان لب می سازد برای خود
سراب همیشه واژه ای بود غمناک
سراب تخیلی ست دست نیافتنی
قطره را دریاب