یک روزی روزگاری ، بابای ِ تو نی نی بود
جیغ نمی زد بیخودی ، شب می خوابید خیلی زود
شلوار پیش بندی داشت ، با عکس ِ خرس یا خرگوش
وقتی هوا گرم می شد ، او بود با شورت و زیرپوش
او شیرمی خورد فراوون ، باد گلو می زد آروم
نمی رفت سمت ِ قندون ، قندها نمی شد حروم
سفره که پهن می کردن ، برای چند تا مهمون
نمی نشست رو سفره ، لیس نمی زد نمکدون
سیلی نمی زد به ماست ، نمی مالید به بینی
لگد نمی زد به مرغ ، مرغی که بود تو سینی
عدسی می خورد با لذت ، نمی گرفت بهونه
از گوشه ی ِ دهانش ، نمی ریخت دونه دونه
قشنگ و سالم بودند ، اسباب بازیهای ِ او
ماشین و توپ و تفنگ ، سربازهای ِ کوچولو
دست و پای ِ سربازها ، از تن ، نبودن جدا
تفنگها و شمشیرها ، کج نبودن و دولا
وقتی می رفت به حیاط ، نمی خزید تو باغچه
نمی گرفت با دستش ، کرم خاکی و مورچه
آب نمی ریخت با شلنگ ، رو سر مرغ و خروس
جوجه های زردشو ، او تند تند نمی کرد ، بوس
شب که می شد به دورش ، می بستن چند تا پارچه
اما او خیس نمی کرد ، لحافتچه و تشکچه
گاهی اوقات روزها هم ، به او می بستن پوشک
غلت نمی زد بی جهت ، رو شلوارش ، نبود لک
آره عزیزم ، روزی ، بابای ِ تو بود نی نی
حالا بزرگ شده او ، خودت ، داری می بینی
رو شانه های ِ بابا ، سوار شدی ، تو مفتی
محکم بگیر یقه را ، مواظب باش ، نیفتی