سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 30 فروردين 1403
    10 شوال 1445
      Thursday 18 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۳۰ فروردين

        مثنوی عشق بخش دوم - قسمت 3

        شعری از

        طارق خراسانی

        از دفتر مثنوی عشق نوع شعر مثنوی

        ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۲ شهريور ۱۳۹۳ ۰۸:۳۲ شماره ثبت ۲۹۹۵۱
          بازدید : ۵۷۱   |    نظرات : ۷۹

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر طارق خراسانی


        موجِ مثبت مُردگان را جان دهد
        عشق را بر عاشقان فرمان دهد
        درد ها را ، بی گمان درمان کند
        آنچه در فهم تو ناید ، آن کند
        معجزت ها دیده ام زان موج من
        وصف آن هرگز نگنجد در سخن
        من به چشمِ دل نگارا دیده ام
        هم به گوش خود بسی بشنیده ام
        در حریم حضرتِ موسی الرضا
        خیل بیماری ، که بگرفته شفا
        موجِ منفی را توان مثبت نمود
        وز وجود آدمی آن را زدود
        باید استادِ رهی آری به دست
        خویش را در پای او باید شکست
        گوش باید داد بر فرمانِ او
        تا ببینی معجزِ ایمانِ او
        راه سخت است و پر از خوف و خطر
        می نوردد ره ز صد ها یک نفر
        مشکل ره بی گمان آسان شود
        کُفرِ استادی اگر ایمان شود
        دوره ی این علم را کردم سئوال
        گفت استادم که هست آن هفت سال
        تا مدد گیرم ز بحر همّتش
        سالِ"شصت و هشت" بودم خدمتش
        ای بسا شب تا سحر بودم مقیم
        درسرای آن اَبَر مردِ کریم
        تا که چشمِ خود به چشمش دوختم
        علم ذرّات جهان آموختم
        سالِ هفتاد و چهار آمد پدید
        رفت استاد و کسی او را ندید
        پیرِ سرمستم که شوقِ باده بود
        شادمانی ها به جانم داده بود
        آذرخش او همه جانهای ما
        عشق او انگیزه ی غوغای ما
        همچو خورشید فلک در دلبری
        با "ثریا" "طارقش" بُد مشتری
        سامری در صنعتش هر گز ندید
        راز هایی کز لبش جانم شنید
        من ازآن پیرِ خِرد آموزگار
        معجزت ها دیده ام در روزگار
        از فراقش دل کجا آسوده است؟
        دیده و دل هر دو خون آلوده است
        جانِ بی تابم بود بس در فغان
        جای آبم خون رود از دیدگان
        گفته های اوست این اشعار ناب
        برسئوالات بشر دارد جواب
        پرسش ما را بگفتا مو به مو
        روح را پرسیدمش ، فرمود او
        «هر بدن روحی ندارد مستقل
        روح ما کل و یکی و متصل
        روح ما از روحِ حق ساطع شده
        نور او از شمسِ حق طالع شده
        وَنَفَختُ فیه من روحی بگفت
        روح ما با روحِ حق وصل است و جُفت
        امرِ رب کی قطعه قطعه می شود
        امرِ رب چون ذاتِ رب کُل و صَمَد
        چون صفات حق همه هست عین ذات
        وحدت محض است در ذات و صفات
        قُل هوالله و اَحد ذکر شماست
        ازچه معنایش نه در فکرِ شماست
        گر زاللهُ الصَمد آگه شوی
        غیرِ وحدت کی به راهی می روی؟
        لَم یَـلَد یعنی که او بی انتهاست
        چونکه بی آخر بود بی منتهاست
        لَم یَـلَد یعنی نیامد در وجود
        از خدا چیزی که قبلِ از او نبود
        لَم یَـلَد چون باشد او ، لَم یولَد است
        چون بوَد بی انتها ، او بی حَد است»[1]
        او خداوندِ محبت بود و نور
        در درونش یک جهان عشق و شعور
        بود پیرِ من یکی شمسِ زمان
        خون بگرید در فِراقش آسمان
        از جهانِ ذرّه ی مهر آفرین
        وه دلم خواهد بگویم بیش از این
        راز هستی خود مرا مستور نیست
        گُفتِ آن را بیش از این دستور نیست
        باده ای نوشی گر از جامِ فَلَق
        از زبان تو سخن گوید که حق
        از زبان عاشقان در روزگار
        حق سخن ها گفت وسر ها شد به دار
        از حسین  و عینِ قضاتم نگار
        خوانده باشی رنج و زندان، سنگ و دار
        گفت منصورِ اناالحق گوی ما
        آن حقیقت در عیان و در خفا
        راست می گفت و دلیلی آورم
        کآن بود دیری یقین و باورم
        از «نَفَختُ فیهِ مِن روحی »برون
        می شود «اِنّااِلَیهِ راجِعون»
        صحبت ازعشق است و من دارم امید
        آنچه را گویم که گوش جان شنید
        جاذبه آری اساسِ خلقت است
        عشق هم با جاذبه در وحدت است
        در سرای جاذبه دل کاشتند
        یک خدایی گل از آن برداشتند
        نامِ آن گل را خدا عشقش نهاد
        کاتشی ازآن به دل ها در فتاد
        ناشدن ها شد ز عشق بی زوال
        کرده آن کاری که بی شک بُد محال
        عشق از شاهان گرفته تاج و تخت
        انتقام از جابران بگرفته سخت
        او زجا برکنده دربِ خیبری
        او بجا بنشانده قومِ بَربَری
        می شکافد او اتم های خِرَد
        عاشقان را تا جنون خوش می بَرَد
        معجزت ها دارد آری عشق پاک
        عقل از او افتاده صد باره به خاک

        »
        [1]. ابیات از  زنده یاد حضرت سید مسعود ریاضی کرمانشاهی
        ادامه دارد
        ۱۰
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0