برگی زرد رنگ از شاخه جدا شد در همان خزان که من از تو جدا شدم!
به یاد داری ان زمان را؟
وقتی من افتادم حتی یک بار هم نگفتی خوبی؟
یادت است مرغک دلم از شاخه پرید از همان شاخه که همیشه منتظرت بودم!
ودرخت ها همه شان بر روی من خندید..
چو بلندای غروری خندید
ان وقت با خودم گفتم دیگر اجازه نمیدهم ات با غرورم بازی کنی.
فصل سرمایی زمستانی من
می گذرد
من هنوز هم همان دختر سبز بهارم/ همان عطر خوش بو.
من در راه استم میایم...گفتم منتظرم بمان!
وقتی رسیدم نبودی انگار دانستم که هیچ گاهی نبودی.
شبنم اشک هایم گونه هایم را لمس کرد
سرد و خاموش زچشمانم
به زمین
باز چکید
خاک چون چشم زمان
مژه گشود
اشکهایم
در عمق همان درخت رفت فرو...رفت و رفت
تا لب چشمه رسید
و درختهای خزان
چو بلندای غروری خندید
و باز هم وقتی اشکهایم دریایی خون شد.
فصل سرمایی زمستان من
می گذرد
من هنوز هم همان دختر سبز بهارم
که در راه هستم اما این بار برایت نمیگم
منتظرم بمانی.
برو و دیگر عقب نگاه مکن.
تو به غرورم تووهین کردی.
دیگر اشک نمیریزم.
دیگر هق هق گریه نمیکنم.
دیگر وای وای وای فریاد نمیزنم.
برو دیگر عقب نگاه مکن.
اندیشه شاهی!