براي تو كه هميشه لبخند بر لب داري
داشتم براي تو شعر ميگفتم، دلم لرزيد، خواستم مثل اين روزهايي كه هي ميخنديم/ بخندم يادم آمد سالهاست/ خندههاي از ته دل را فراموش كردهام و بيشتر شبيه آدمهايي كه اداي زنده بودن را درميآورند من هم راه ميروم/ حرف ميزنم/ ميخندم/ يادم آمد تو گفتي براي دوست داشتن خيلي از ماها همديگر را نميفهميم/ داشتم براي تو شعر ميگفتم.
آغاز راه است
تو آمدهاي
با تمام ابرهاي بارانزا
و نسيم
همآواز توست
و من اشتباهي كه هر روز تكرار ميشوم
و تو نسيم را
در ابتداي واژههاي دوست داشتن رها ميكني
ابر گونههايت ميبارد
و من در فصل هزار رنگ
آنسان كه تو نميداني
ميخواهمت
دوستت دارم
بيآنكه نه تو در مني و نه من در تو
تمام روز با چشمان بهاريت آغاز ميشوم
و در انتهاي شب
با خاطرهاي از حرفهايي كه هنوز نفهميدهام
به خواب ميروم و انگار سالهاست
در جادههاي به رنگ خوشي
تو فرشتهي همراه مني
داشتم براي تو شعر ميگفتم، دلم لرزيد/ خواستم بيشتر از اينها حرف بزنم/ حس درونم را برايت بگويم/ بگويم اي كاش هرگز ترا نميشناختم/ نه آنكه مغرور باشم به مرد بودن و اگر سالهاي بيكسيام بود/ شايد حتي نيمنگاهي براي محبت تو هديه نميكردم/ اما اين روزها كه به تمام معني لذتآفرين است با تو همكلام ميشوم و ترا ميستايم/ بگذار همه ترا دوست بدارند/ اما من آنگونه كه ميخواهمت دوستت دارم/ دوستت دارم.