رفتن توفعل مجهول خدا نبود
سیمین بانو
مصدرمرخم پشت شعرهای من بود
تشدیدفوبیای رنگ پریدگی اسم فاعل بودبرای شاعر
درسرمن
نبود«امید» و «بامداد»رادرگرمی خورشیدهای تو
بودم
وژاله را نواختم تا معلم خوبی باشم
به لنگه شلوارهای تاخور ده نگاه کردم به نیابت تجربه های مردمی شاعرانه
و غافل نماندم
ازدردهاو رنجهاو کمبودها
زنان روسپی رادل سوزاندم همچون تووعیسی
عشق و غروروشرم و حیارارعایت کردم درجایگاه خودشان
ودهان بازکردم به شهامت ، گاهی
و بستم به صبوری درشبهای طولانی تیزدندان
به امیدپگاهی دورو گرم
وحالا
بی توچگونه تاب بیاورم ؟
روزهای اول است و دلم مشغول بودنت برخاک
جانم سوخته است بانو
دعامی کنم بمانم
بخوانم
و بدانم
ومثل تو
باشکوه
بی تاو بیتاب
باغیرت و عظمت
باشم و بمیرم
گفتی همه اوازهایت راخوانده ای
همه شعرهایت راسروده ای
وامی نداری
می روی
من چه کنم بانو
که هیچ کاری نکرده ام
ژاله رابنوازم ؟
حورالعین دیروزاین کارراکرد
به روسپی به دیدترحم نگاه کنم ؟
به مردیک پا
ولنگه شلوارتاخورده اش ؟
به کولی چطورنگاه کنم ؟
به پسری که قلب مادرش را ازسینه بیرون کشیدو دنبال عشقش رفت ؟
به زنی که کاسه زهررااشتباهابه فرزندش داد؟
هنوزراه نیفتاده ام بانو
چه کنم ؟
___________________________
شرمینه بهاروند- 28/5/93 درفقدان شاعربزرگ بانوسیمین بهبهانی