سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 22 فروردين 1404
    13 شوال 1446
      Friday 11 Apr 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        زنان به خوبی مردان می توانند اسرار را حفظ كنند، ولی به یكدیگر می گویند تا در حفظ آن شریك باشند. داستایوسکی

        جمعه ۲۲ فروردين

        غزه ، جان گریسته ای برای غزه و باتیس های غزه !

        شعری از

        مهیار سنائی

        از دفتر بازدرقفس نوع شعر سپید

        ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳ ۰۳:۵۹ شماره ثبت ۲۸۵۷۴
          بازدید : ۶۹۹   |    نظرات : ۳۰

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر مهیار سنائی

         
        غزه ، جان گریسته ای برای غزه و باتیس های غزه !
         
        آه ای نگون بخت غزه ما
        که ایستاده درخاک می شوی و ما
        دور ایستاده تماشا می کنیم ، تو! را .
        - ای خاک بر سر ما - ...
         
        نه ، نمی شود .
        حقوق بشر ؟!
        "احساس سوختن به تماشا نمی شود".
        حجم رنج غزه ما ، در قلب سترگ! ما ، جا نمی شود .
        تسلیت ، درمان وَ شفا نمی شود...
        "آتش! بگیر.........، تا که بدانی چه! می کشد".
        احساس سوختن به تماشا نمی شود.
        - ای خاک بر چُنین سوختن ما - ...
         
        آوخ «غزه» ما ، راه پیش روی  ما! بسته ست .
        -چه کنیم ؟ با مشتی آرزو!
        چه کنیم ؟ با وظایف خود!
        چه کنیم ؟ با مسئولیت! خویش ...
        چه کنیم ؟؟ با ، این ! درد لعنتی :
        ترس ..
        ترس ..
        «ترس» .. بیخ ریش ما .. بسته ست.....................
        - ای خاک بر سر ترس - ...
         
        نه ، نمی شود .
        «حقوق بشر»؟!
        نمی شود!!
        هوا بیاورید.
        هوا.................
        -که دهانش! نفس نمی کشد .
        آب .. بیاورید.
        آب ..................
        -که قلب! غزه ما ، کمی ، خسته ست...
        -گوش ، کنید :
        تا...پ
        تو...پ
        تا...پ
        تو...پ .
         
        هااااااااااااااااااااابکشید!
        هوووووووووووووو بدمید!
        -دست! برآرید :
        یک ......
        دو.........
        سه..........
        پا......................نزده .
        که دارد قلب غزه  ما ، می ایستد!
         
        . ای خاک بر دهان! ما .
        ای خاک بر جهاد! ما .
        -که ایستاده در خاک ! «شدی!!» و ما
        لمیده بر شانۀ چپ :
        با هارت و هورت و دارت و چای و قهوه و آن«ربنا!»
        «واژه» ساختیم  ، غزه جان ؟! ، تو را ...
        - ای خاک بر سر؛ ... !- .
         
        کهنه! ستمگر حقیر!!
        زیر بسترآهنگ! جالیز خیس! کردۀ پیر!!
        کمتر! از خودت !!!
        «راستان»ی تعریف کنم تو را :
        گر بزنند ریشه سرو ،
        ریشه زند ، ریشه سرو ...
        - ای خاک بر سر،« شما » -!!!!
        - ما ، دوباره احیاء می کنیم ، غزه را .
        تکثیر می کنیم ،غزه را .
        و شاعران :
        از«باتیس» های «غزه» امروز ، سخن! خواهند..راند ؛ تا ...
        - گوش ..کن :
        ــــــــــــــــــــ
        از استادان اهل فن درخواستی داشتم :
        اگرچنانچه وقت گران اجازه داد واثر غزه مقبول افتاد،
        به هرزبان که انتشاریافته باشد،مدیون ومرهون ایشان خواهم بود.
        سپاسگزارم.
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        امین غلامی(شاعر کوچک)

        تیکه ای از قلب ما ااا لابه لای قلب تو افتاده گیر ااا بداهه ر
        سید مرتضی سیدی

        زان یار دلنوازم شکری ست با شکایت ااا گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت اااااااااااااا عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ ااا قرآن زبر بخوانی با چارده روایت
        طاهره بختیاری

        تو آموختی و حالا نیز درسهایت را به دیگران آموز
        سید مرتضی سیدی

        معلمت همه شوخی و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین به چین زلف تو آید به بتگری آموخت هزار بلبلِ دستانسرای عاشق را بباید از تو سخن گفتنِ دری آموخت برفت رونق بازار آفتاب و قمر از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت همه قبیله من عالمان دین بودند مرا معلم عشق تو شاعری آموخت مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
        شاهزاده خانوم

        دل های ما به صحن حرم خوش نمی شود ااا ما هم چنان کبوتر بی آشیانه ایم

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1